گزارش صعود به قله کمونیزم (۷۴۹۵متر)منطقه پامیر به روایت: استاد محمد نوری (تاجیکستان) – تابستان ۱۳۷۴

به نام خداوند جان و خرد

کزو برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند جان و خداوند رای

خداوند روزی ده رهنمای

                                    (حکیم فردوسی)

گزارش تلاش و صعود به قله کمونیزم (۷۴۹۵متر)منطقه پامیر

به روایت: محمد نوری عضو هیئت اعزامی فدراسیون کوهنورد

به منطقه پامیر آسیای میانه (تاجیکستان)       تابستان ۱۳۷۴

    (تلاش از نو)   

پیش کشِ پیش کسوتان و پیش گامان کوهنوردی ایران زمین که راه های نو را را برای ما آزمودند و آزمون ها و آزموده ها را بر آیندگان و ره پویان راهشان ارزانی داشتند.

 

(با نام و یاد یار که زیبایی و شکوه هستی از اوست)

با سلام و عرض ادب به پیشگاه پیش کسوتان دل سوز که برای روشن نگه داشتن مشعل فرهنگ و اخلاق ورزشی در ورزش کوهنوردی به راستی استخوان گداخته اند و راه ها را برای ما آزمودند. همراه با آرزوی توفیق خدمت برای زحمتکشان و خدمتگذاران راستین جامعه ورزشی کشور و با امید پیروزی و سرافرازی نمایندگان و نخبگان و برگزیدگان ورزش کشور در به اهتزار در آوردن همواره پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران در عرصه آوردگاه  های جهانی ورزش.

بسیار خشنود و سپاسگزارم که با همت دست اندرکاران ورزش کوهنوردی به ما این فرصت داده شد تا به عنوان نماینده ای از جانب خیل عظیم کوهنوردان توانا و آرزومند کشور نیمه کوهستانی و پهناورمان ایران با شرکت در برنامه شناسایی  منطقه پامیر به ویژه قله کمونیزم خود را محک بزنیم. برنامه ای مقدماتی که در راستای  نزدیک تر شدن به هدفی شکوهمند که همانا گام نهادن و برافراشتن پرچم کشورمان بر فراز بلندترین قله های گیتی و سردادن گلبانگ شایستگی و توانمندی جوانان این ملت حق طلب خواهد بود و بسیار خوشحال و سرافرازم که با همت و سخت کوشی و پایمردی یاران تیم از این آزمون با دست پر بازگشتیم. امیدوارم که این تجربه در پی تجارب پیشگامان و پیشتازان این رشته رهگشای راه تحقق آن آرزوی بزرگ باشد.

در اسفند ماه سال۷۳ فدراسیون کوهنوردی ضمن ارایه تقویم سال ۷۴ خود دو برنامه برون مرزی را در تقویم این سال گنجانده بود که این دو برنامه عبارت بودند از :

۱-شرکت در برنامه مشترک کوه و دیواره نوردی با دعوت و همکاری متقابل فدراسیون کشور ترکیه بر روی دیواره دمیرکازیک(DAMIR KAZIK)در منطقه آلاداغلار رشته کوه توروس در جنوب ترکیه.

۲-صعود شناسایی  قله کمونیزم (۷۴۹۵متر) بلند ترین قله منطقه پامیر واقع در کشور تاجیکستان. در جهت اجرایی کردن دو برنامه بالا و در نخستین فراخوانی که از سوی کمیته تازه تاسیس شده تشکیلات جدید فدراسیون کوهنوردی به نام کمیته صعود های بزرگ صورت پذیرفت حدود ۷۰ نفر از کوهنوردان استان های مختلف کشور جهت شرکت در صعودهای بزرگ برون مرزی به این کمیته معرفی شدند که در آغاز کار ۲۶ نفر از این عده در اردوی اول در منطقه خلنو البرز مرکزی به نام اردوی آمادگی برای برنامه دمیرکازیک ترکیه شرکت داده شدند و سپس در مرحله دوم ۱۶ نفر از بین این عده در اردوی دوم در منطقه آزادکوه البرز مرکزی فرا خوانده و شرکت نمودند. آشکارا هدف این دو برنامه اردوی کوتاه مدت که تحت نظر و سرپرستی نمایندگان فدراسیون کوهنوردی انجام می شد شناسایی و معارفه افراد تیم به یکدیگر عنوان شده بود نه کار تمرینی جدی و یا تشریح جزئیات برنامه پیش رو.

سرانجام از بین این گروه ۱۲ نفر انتخاب شده و در آخرین روزهای تیر ماه ۷۴به سمت کشور ترکیه گسیل شدند. بعد از انجام این کار کارگروه فوق الذکر اعلام کرد که ۴ نفر را به اسامی ۱-غلامعباس جعفری۲-مسعود خرمرودی۳-محمد زرخواه۴-محمد نوری را برای اعزام به منطقه پامیر در نظر گرفته است. با اعلام این موضوع و پس ازگذشت چند روز با فراخواندن دکتر جلال الدین شاهبازی مولا از هیئت اردبیل و رسول نقوی راهنمای کوهستان از رودبارک کلاردشت تیمی ۶ نفره و کامل تر برای مقصد مورد نظر تشکیل شد.

بلافاصله به برنامه ریزی و تدارک و آماده نمودن مقدمات کار و انجام امور مربوطه پرداختیم. از سوی فدراسیون غلامعباس جعفری به عنوان سرپرست برنامه تعیین شده بود و همچنین مسعود خرمرودی کماکان به عنوان مترجم و روابط بین الملل و محمد زرخواه نیز مسئول مالی تعیین گردیده بودند و دکتر شهباز بالطبع مسئولیت پزشکی تیم را به عهده گرفت و در آخر کار من(محمد نوری)به عنوان مسئول فنی و تدارکات تعیین شدم. با برعهده گرفتن مسئولیت خویش به کار مشغول شدیم. در ابتدای کار و نشستی که با شرکت اعضای تیم صورت گرفت چند کار در اولویت قرار می گیرد.

الف)فراهم نمودن مدارک و انجام مکاتبات اداری لازم.

ب)معاینات پزشکی نفرات(البته پس از گزینش و انتخاب شدن ما)

ج)تهیه لیست های مربوط به تدارکات مختلف

با تاکید بر پیگیری مستمر کارها توسط نفرات تیم به دلیل نداشتن فرصت کافی و نزدیک بودن زمان اجرای برنامه ، معاینات پزشکی زیر نظر دکتر شهبازی و با همراهی های خانم تاجیک در بیمارستان لقمان الدوله ادهم و همچنین در محل فدراسیون انجام گرفت.

لیست های متعددی نیز تحت عناوین لیست پوشاک انفرادی، لیست تجهیزات و وسایل گروهی و انفرادی، لیست ابزار فنی، لیست تدارکات دارویی و پزشکی و لیست تدارکات غذایی و ملزومات سفر تهیه گردید و بلافاصله پس از تامین قسمتی از بودجه مالی ریالی لازم اقدام به خرید تدارکات کردیم. ماموریت خرید و بسته بندی تدارکات بر عهده خود نفرات گروه بود. بسیاری از لوازم و وسایل را باید تک تک اعضا راساً و از طریق دوستان و گروه های آشنا تامین می کردیم. اقلامی مانند کسری وسایل و پوشاک شخصی ، تجهیزات گروهی و حتی بخشی از کسری لوازم فنی تیم .

ما برای بسته بندی و حمل و نقل وسایل و لوازم و تدارکات همراه تیم از ۱۲ عدد بشکه پلاستیکی درب دار محکم ۶۰-۸۰لیتری و ۱۱ عدد کیسه بزرگ حمل بار استفاده کردیم. کارهای تدارکاتی هر روزه با آهنگی آرام صورت می گرفت و پیش می رفت. اما کارهای اداری و هماهنگی ها هر روز به فردای دیگر موکول  و محول می شد. به طوری که کلیه کارهای اساسی و اصلی به روزهای آخر و دقایق آخرکشیده شده بود و به اصطلاح اهالی فوتبال حکم گل دقیقه ۹۰ را پیدا کرده بود. بدین معنی که هر کاری را که از انجامش ناامید می شدیم درست در آخرین دقایق همان افراد ذیربط ، کاری را که روزها به تاخیر افتده بود با شتاب فراوان و از طریق رابطه و تماس شفاهی انجام می دادند.

برای من که فردی  تازه وارد به این جمع بودم و با این نوع شیوه های کار در تشکیلات رسمی و اداری فدراسیون از نزدیک آشنایی نداشتم عجیب و شگفت آور می نمود.

از سویی زمزمه هایی به ما تلقین می کرد که کارشکنی و عدم همکاری مخالفین و ذینفعان امر باعث این همه تاخیر در انجام کارها و نبود شتاب و سرعت عمل لازم در انجام امور در این فرصت کمی که داریم می گردد.

آقای آقاجانی درچند مورد با اینجانب با حالتی سیاستمدارانه و با چاشنی شک و شبهه برخورد کردند و حتی در لحظات آخر نیز جریان فیلم برداری از صعود ما که با کمک و مساعدت صدا و سیما زمینه چینی شده بود را منتفی نمودند و من باید دوربین وتجهیزاتی را که صدا و سیمای مرکز زاهدان با توجه به توافق قبلی به فرودگاه مشهد فرستاده بود را به زاهدان عودت می دادم. بلافاصله عذر خواهی مکتوب شخص خودم و جریان انصراف از ضبط تصاویر برنامه را به دلیل تعدد مراجع تصمیم گیری در کمیته صعود های بزرگ فدراسیون شخصاً به زاهدان اطلاع دادم. سر انجام آخرین کارها در آخرین دقایق انجام شد. حتی مجوز خروج آقای خرمرودی که هم مسئول کمیته روابط بین الملل فدراسیون و هم در حال گذراندن خدمت سربازی بود و ویزای ایشان دو ساعت مانده به پرواز به سوی مشهد آماده گردید. کارهای باقی مانده و محوله را با امید اینکه در مشهد و آن سوی مرزها انجام پذیرد به آینده موکول کردیم. مثل اینکه تشویش و نگرانی چندین روزه را باید همراه خویش داشته باشیم.شاید تا پایان برنامه.

فدراسیون کوهنوردی مملکت نیز وسایل زیر را که موجود داشت در اختیار تیم  گذاشت که بسیار کارا و موثر واقع گردید.این لوازم عبارت بودند از : ۱-طناب و وسایل فنی لازمه۲- سه تخته چادر سبک کوهنوردی۳- لباس کامل گورتکس برای هر نفر۴-لباس کامل پلار برای هر نفر۵-کیسه خواب پر برای هر نفر۶-کفش دوپوش پلاستیکی برای هر نفر

بجز اقلام فوق بقیه ملزومات و وسایل را خود باید تهیه می کردیم که دوستان دور و نزدیک هر چه را که داشتند و مورد نیاز ما بود در طبق اخلاص نهادند و از روی بزرگواری و لطف تقدیم تیم کردند و ما را راهی نمودند. در آخرین ساعات حرکت از فدراسیون آقای آقاجانی و آقای شیر محمد رئیس و دبیر فدراسیون ما را به حضور پذیرفتند و ضمن سفارشات لازمه تاکید کردند این تیم از سوی فدراسیون کوهنوردی کشور راهی می شود و تیم خصوصی نیست.عجب!!!

در جو سرد و بی روح ناشی از دلخوری و سردی روابط که اکثراً باعث سکوت های ممتد می گردید (بر خلاف روح این گونه جلسات  تودیع که تماماً با مزاح و مهربانی و خنده همراه است)آقای شیر محمد اظهار آرزوی خوشی و امید به پیروزی و یک دلی اعضای تیم را نمودند. آقای جعفری کاملاً سرد و همراه با اخم و خجلت حضور ناشی از سردی رابطه و جو حاکم بر جلسه بیشتر از چند جمله کوتاه و بریده و آشکارا به اجبار را بر زبان نراندند.

آقای آقاجانی بسته ۱۴ هزار دلاری ارز لازمه را به عباس جعفری تحویل دادند و رسید گرفتند. سرپرست تیم گوشزد کرد بیش از ۱۰ هزار دلار از این مبلغ باید بلافاصله به آژانس خدمات دهنده پرداخت گردد و فقط ۴ هزار دلار باقی خواهد ماند برای بقیه کارهای  یک مسافرت یک ماهه در خارج از مرزهای کشور.هیچ کس از بچه ها حرفی نمی زد .من به نوبه خودم سعی در ایجاد مزاح و تعویض وضع موجود را داشتم که اثری نداشت و سردی فضای تودیع کماکان برجای ماند.

بدرقه کنندگان معدودی در سرسرای دفتر مشترک حضور داشتند و عده ای نیز توسط ۴ اتومبیل به فرودگاه آمدند و در سالن فرودگاه ما را روانه کردند. تهران را با خاطره ی  مشکلاتش به سرعت پشت سر گذاشتیم .

برادرم اسماعیل نوری بارهای ما را با وانت خود تا فرودگاه حمل می کرد که لاستیک عقب وانت در زیر بار در خیابان آزادی ناگهان ترکید و اندکی جهت تعویض لاستیک نیز معطل شدیم و نگران از نرسیدن به موقع به تشریفات پرواز. دوستان همراه وضعیت ما را دیدند و ندیده گرفتند و رفتند.

در فرودگاه با همکاری مهندس زاکاریان اکثر کارها به آسانی رفع و رجوع می گردید کارایی ایشان از نامه های صادره بیشتر و کاری تر بود. حضور بی شائبه ایشان  در همراهی و هدیه ای که دادند و همچنین هدایای سر راهی دوستان همراه در فرودگاه روحیه ساز بود و گرمای دوستی ایشان بدرقه گر ما بود تا مقصد.

اصرار سرپرست تیم بلوزهای کمیته المپیک – تیشرت های بی آستین سفید رنگ) را که آرم و حلقه های المپیک را روی سینه و آرم بزرگ شرکت پایور را در پشت داشت در آخرین لحظه ورود شتابان و در راهروی فرودگاه پوشیدیم و چند عکس به یادگار گرفتیم.

هواپیمای تهران به مشهد از نوع توپولوف روسی متعلق به شرکت ایرتور بود و مهماندار مرد هواپیما با دیدن زیرپوش های ورزشی یک رنگ و چهره های شادمان بچه ها از مقصد ما سوال کرد و پس از اطلاع مهربانی نمود و در آخر کار هم با آرزوی خیر و پیروزی و بدرقه محترمانه تیم ۲ شماره مجله ورزشی نیز همراه ما نمود.

در فرودگاه مشهد بچه های کوهنورد مشهدی که مطلع بودند به استقبال ما آمدند و یک حلقه گل برای سرپرست و چند دسته گل برای بچه ها آوردند. حاج محمد گلکار – قانع- نظام دوست- جعفری و چند نفر دیگر کارها را از قبل آماده سازی نموده بودند. با وسیله ای بارها را به منزل پدری عباس جعفری منتقل کردیم. پذیرایی و شام و خواب را در منزل آقای جعفری بودیم .خانواده ایشان بسیار لطف کردند.صبح روز بعد با شوق و شادی خود را به فرودگاه مشهد رساندیم.حمل بار در ۱۲ بشکه و ۱۱ کیسه بزرگ بخودی خود عامل مزاح و خنده بود. یک وانت بزرگ و کامل و پر از بار را به فرودگاه بردیم.قبلاً مکاتبات لازم انجام شده بود و آقای مجتهد زاده مدیر کل محترم تربیت بدنی خراسان ما را پذیرفتند و مساعدت لازمه را فرموده بودند و برای تسهیل در کار تشریفات گمرکی آنها را قبل از پرواز تحویل دادیم.

در سالن فرودگاه هر کس از راه می رسید چه مسافر و کارکنان فرودگاه با دیدن ما و لباس های متحد الشکل و تعداد زیاد بشکه ها ی یک رنگ و آرم دار کنجکاوی می کردند

-آقا این بشکه ها چیه؟؟

-خیار شور

-برای کجا

-عشق آباد، دوشنبه

-چرا؟

-چون آنجا خوب می خرند.آنهم به دلار

-مگر صدورش آزاد شده؟

-نه ولی ما برای ایجاد ارتباط  و بسط دوستی فی مابین اینکار را می کنیم.

با  شنیدن جواب های همراه با خنده ما حیرت زده و ارضاء نشده پس می نشستند.

آقای موسوی معاون گمرک خراسان با هماهنگی قبلی خود شخصاً در فرودگاه حاضر شدند و با مساعدت خویش و آقای طلوع  بارها را تحویل گرفتند و کار تشریفات گمرکی آن به سهولت سپری شد.(ولی دریغ از حضور یکی از دست اندر کاران تربیت بدنی یا لااقل هیئت کوهنوردی خراسان). البته حاج آقا عباس شوشتری در آخرین دقایق و به محض اطلاع از ایجاد مشکل که برای تیم در فرودگاه پیش آمده بود خود را رسانده بودند.(از لطف و محبت ورزشکاری ایشام متشکریم .)خوشحال از این هماهنگی بودیم که ناگهان شوکی به گروه ما وارد شد.

-محمد نوری کیست؟

-من آقا

-شما تشابه اسمی دارید

-یعنی چی؟

نام محمد نوری در لیست کامپیوتری حراست مرزی وجود دارد که ممنوع الخروج است.عباس جعفری جوش آورد و شروع به دوندگی و خواهش و تمنا و تماس با این و آن و چانه زدن نمود.تلفن به اداره تربیت بدنی و چند مرجع بالاتر که یکی اشاره کرد مشکل را به تهران و مراجع بالاتر نکشانید و در همین جا حل کنید. یک نفر آشنا در آمد، دیگری هم سنگر و هم رزم عضوی از گروه و آن دیگری شاهدی بر صلاحیت عضو مضنون و خلاصه در آخرین لحظات با تمامی ناراحتی  و حرص خوردن ها عاقبت با ایجاد رابطه دوستانه و کشیدن یک وانت بار منت و تمنا مسئله حل شد . به شرط اینکه بار دوم محمد نوری نامی دیگر اسمش جز لیست سیاه نباشد…(باشد به روی چشم)

خوشحال از موضوع پایان پذیرفته به پای ترازوی تحویل بار هواپیما آمدیم. قبلا کلی سفارش شده بود که بارها تحویل گرفته شود. نفر ایرانی تحویل گیرنده بارها گفت که اضافه بار دارید آنهم چند صد کیلو. باز دوباره بازار التماس و چانه زدن و خواهش و اشارات و درگوشی گرم شد. آخر سر ایشان نیز کمال لطف و مساعدت را فرمودند و حتی ۴۳۴کیلوگرم بار را به ۲۰۰کیلوگرم تقلیل  وزن دادند و حساب نمودند. دروازه های خروجی فرودگاه که در مورد دیگر مسافران سختگیری می نمودند  در مورد ما لطف و مساعدت و و اغماض علنی فرمودند و تسهیلاتی قائل شدند،متشکریم.

پس از پذیرفتن بارها و عبور از دروازه های گمرک فرودگاه در سالن انتظار کارکنان و مسافران مسافران با دیدی دیگر به ما می نگریستند و یا ما خود را خلاص شده می پنداشتیم ولی ناگهان میهماندار ایرانی امور پروازها گفت بار شما در هواپیما جا نمی شود و بر جا می ماند.این هم شوک روحی دیگر.

-چرا؟ مگر قبلا ندیده بودند که این بار برای همین پرواز پذیرفته شده است؟

اشاره کردیم که برای آخرین راه حل به ازای بار شدن بارمان در هواپیمای کوچک روسی حاضر به پرداخت انعام هستیم. بلافاصله ندا رسید که چاره ای پیدا شده است سوار شوید.

هواپیما (در قیاس با هواپیما های پرواز داخلی خودمان) بسیار کوچک و قراضه به نظر می رسید مثل اینکه نمای بیرونی آن را با عجله و به اجبار به زور رنگ آمیزی کرده و در خط پرواز قرار داده باشند. بارهای بشکه ای ما در صفی منظم و طولانی در پای این هواپیمای کوچک جثه توی ذوق می زد و دلمان را از هراس خالی می کرد. با باربران مشهدی به زبان محلی وارد صحبت شدیم و اشاره ای به انعام و سفارش نمودیم. با طیب خاطر حاضر به همکاری شدند و خلبان نیمه مست با سیمای مردان ترکمن نیز با لبخندی به وسعت تمام صورتش قبولی خود را اعلام نمود.(امان از قدرت این ارز بی ارزش)

ابتدا مسافران و چمدان هایشان را سوار کرده و در هواپیما چیدند. سپس بشکه ها و کیسه های بار ما را به ردیف در راهروی هواپیما با مهارت جا دادند و چیدند.آخرین صندلیها از آن ما بود.چه عجب که به تعداد نفرات صندلی داشت.۱۷ نفر ۱۷ صندلی. چند بشکه آخری را هم بر روی پله های پاگرد ورودی جا دادند. و تنها درب هواپیما را بستند.خلبان و کمک خلبان از روی بار های ما خمیده خمیده عبور نمودند و به کابین جلو رسیدند.مهماندار هوایی که جوانی با چهره روس بود پشت بارها ماند چون صندلی برای نشستن نداشت. مسافری در این میان نیاز به موال داشت و نمی توانست به دستشویی برود.هواپیما راه افتاد و از زمین بلند شد. مسافر مذکور عاقبت بر اثر فشار طبیعت وادار گردید تا از روی بشکه های بار ما بجهد و خود را به دستشویی برساند. با برسر هم نهادن دو بشکه با کمک بچه ها درب دستشویی را برای او باز کردیم و در پایان کار با احساس گناه و شرمساری از ایشان طلب پوزش و آمرزش نمودیم.

اندکی بعد مهماندار با نوشیدنی ای شبیه به شربت قرص جوشان های خودمان قصد پذیرایی از مسافران را داشت و چون پسِ بارها محبوس مانده بود به ناچار سینی پذیرایی او را با دست به دست کردن توسط خود مسافران به جلوی هواپیما رساندیم و همه گرمای کلافه کننده ی  فضای دم کرده و محدود داخل هواپیما را به خنکای لیوان های کوچک نوشیدنی گاز دار سپردند. به دلیل بار زدن بار تیم اعزامی دیگر جایی برای ساک و چمدان های دیگر مسافران نبود و به ناچار ایشان بارها را زیر پایشان و یا روی زانوانشان قرار داده بودند و این وضعیت نامساعد را از چشم ما می دیدند و نگاه سرزنش بارشان با ما بود و ما هم با رویی باز در جواب خنده ای تحویل می دادیم. حسن این کار در این بود که مدت کوتاه بود و به زودی در کمتر از نیم ساعت به فرودگاه عشق آباد رسیدیم. با توقف و خاموش شدن هواپیما هوای داخل کابین به شدت آلوده شد به طوری که تنفس به سختی صورت می گرفت.جمعاً ۲۰نفر بیشتر نبودیم. کل مسافرین و خدمه و خلبانها ولی فضای کوچک داخل هواپیما برای این تعداد نفرات تنگ بود و نیمی از حجم فضا را بارهای ما انباشته و اشغال کرده بود. با خاموش شدن هواپیما هواکش ها نیز خاموش گردید در کلافگی و انتظارسوال این بود: چرا درب ها را باز نمی کنند؟ خلبان که خود را با زرنگی به اول صف خروج رسانده بود جواب داد با بازرسی اولیه  و اجازه خروج (ورود)…

از پنجره های کوچک می دیدیم یک عده نظامی با لباس های فرم مشابه و هر کدام بی سیمی در دست و کلتی به کمر و کلی نشان و یراق از راه رسیدند و پس از اندکی تامل و بررسی درب را باز کردند و به داخل سرک کشیدند و با نگاه ما را بازرسی کردند و اجازه خروج را صادر نمودند. پس از صدور مجوز شروع به تخلیه بارها و مسافران نمودیم. ابتدا با کسب اجازه از نظامیان فوق الذکر ما ۶ بشکه را که در راهروی ورودی بود پایین گذاشتیم تا راه خروج باز شود و ابتدا مسافران بدون بار تخلیه گردند.پس ازپیاده شدن پر درد سر مسافران و بازرسی دقیق نظامیان اجازه پیاده کردن بشکه ها و بارها نیز صادر گردید.همین مساعدت تیم ما(داوطلبانه) در پیاده کردن بشکه های اولیه وبال گردن ما شد و اجباراً بقیه بارها را نیز خود تخلیه نمودیم و در آخر سر آخرین نفراتی بودیم که وارد گمرک فرودگاه می شدیم. البته فاصله بعید هواپیما تا گمرک را پیاده و در مشایعت همان افراد نظامی طی کردیم که در هوای خنک و دلچسب فضای شبانه فرودگاه عشق آباد زیاد هم بد نبود. بخصوص پس از آن فضای خفقان نیم ساعته در داخل هواپیما.

به سالن ترانزیت رسیدیم. در سالن ورودی به کندی مشخصات مسافران به کامپیوتر داده می شد و با پاسپورت تطبیق می گردید. یکی پرسید پسته داریم؟ گفتیم نداریم. پرسیدند تریاک چطور؟به خنده افتادیم و گفتیم ما تیمی ورزشی هستیم و با تریاک سرو کاری نداریم. گفتند فرقی نمی کند. سرانجام با مهر ورود به پاسپورت هایمان به داخل کشور ترکمنستان وارد شدیم . یکی از کشورهای تازه استقلال یافته پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.

در قسمت تحویل بارها نفر مهماندار زمینی به اتفاق باربرها گفتند به ازای هر بشکه و کیسه بار که از حد و اندازه بار یک مسافر هوایی بزرگتر است باید ۱۰۰ مناه می پرداختیم یا ایشان مطالبه می کردند(خدا خیر کند عاقبت این سفر به دنیای تازه استقلال یافته را)بیست و دو بشکه و کیسه ۲۲۰۰ مناه.

گفتیم خودمان بارها را تخلیه و جابجا کردیم. جواب دادند بار شما از حد عادی بیشتر و بزرگتر بود  و با چانه زدن و قهر و آشتی و پرداخت ۱۰ دلار معجزه گر از این مخمصه خلاص شدیم و گذشتیم.

دومین جا دروازه بازرسی مواد مخدر و اجناس ممنوع الورود بود. کلیه بارها باید بر روی سکو های فلزی میز مانند تخلیه می شد و جز به جز بازدید و صورت برداری می گردید. این موضوع آن هم در ساعت ۲ بامداد برای تیم کلافه ما که این همه عذاب را در عرض ساعات گذشته تحمل کرده بود غیر قابل تحمل می نمود و به راحتی هضم نمی شد. کار به بگو مگو و مجادله کشید.عده ای از ماموران گمرک اصرار داشتند قائله ختم و هرچه زودتر کارشان را تمام کنند و بروند ولی چند نفر مُصر به بازرسی مو به مو بودند. با واسطه شدن ماموری خَیِر و دروبدل شدن ۲ دلار ناچیز رضایت  به ندیدن و نادیده گرفتن کل بارهای مشکوک ما دادند و فرم های مربوط نیز پر نشده در دست ما ماند و خلاص. اکنون می توانستیم با بارهای بیشمارمان وارد محوطه  سالن فرودگاه شویم. فرم های ورودی نیز مهر نشده و ما خوشحال از تمام شدن کارها با شتاب بارها را به خیابان جلو سالن فرودگاه حمل کردیم(البته از پله های متعدد ورودی سالن).ما بر اثر شتاب و ناآشنایی آسانسور را ندیده بودیم . حمل و نقل هر کدام از بارها کلی وقت و نیرو می گرفت که به خنده و شوخی  گذراندیم و خنده ناظر امر را به حساب خیر مقدم و خوشامدشان تلقی می کردیم. به محض خروج از سالن رانندگان مسافرکش ما را محاصره کردند(با تلاش برای جلب رضایت ما که هر کجا که بخواهید شما را می بریم و جای خالی هم داریم).

ماشین ها همه مدل اوراقی لادا یا مسکویچ بودند.البته آقایان راننده مسافرکش علاقه شدید خود را به دلار آمریکایی نمی توانستند کتمان کنند و تمایل شدیدی به تعویض دلارهای ما با مناه خود داشتند و کرایه را نیز به دلار مطالبه می نمودند.هر دلار ۳۲۰ مناه و هر مناه هم تقریبا با تومان ایرانی معادل می نمود.ما از بی پناهی و هراس و گرانی نرخ ها دوباره ناچارا به سالن فرودگاه که طبقه دوم ساختمان محسوب می شد برگشتیم و بارها را نیز به کول کشیدیم و در گوشه ای از این سالن تازه ساز به سبک و سیاق اروپایی ، بشکه ها را دایره وار چیدیم و ساک و بارهای جزیی را در داخل این قلعه خود ساخته جا دادیم و خود به نوبت به پاسداری از آن نشستیم و بقیه بر روی صندلی های سرد و خشک سالن انتظار به چرت زدن پرداختند.با سپری شدن چند ساعت باقی مانده بعدی صبح شد.

ساعت شروع کار در این کشور از ساعت ۹ بامداد به بعد است.ساعات اولیه روز تقریبا همگی از شدت خستگی روحی و جسمی به خواب رفته بودیم.پس از بیداری به رستوران رفتیم و نان و کره با چای بی رنگ ترکمنی (چیزی شبیه چای سبز خودمان) را به جای صبحانه قبول کردیم.(۶ نفر ۱۸۰۰ مناه).

ساعت۹ صبح تازه ادارات شروع به باز شدن می کنند(بعد از ۷۰ سال دیکتاتوری استقلال است دیگر).به سفارت تلفن زدیم و تماس گرفتیم.جواب آمد که به ما اطلاع داده اند که شما آمده اید اما مشکل است بتوانید به سمت دوشنبه بروید ، امروز سه شنبه است .روز گذشته یعنی دوشنبه ساعت ۱۱ صبح از عشق آباد به شهر دوشنبه پرواز داشته است که ما بی اطلاع بودیم و دیرتر یعنی شب هنگام رسیدیم. بی خبر از مطلب و به جا مانده از پرواز به دوشنبه تا دوشنبه آینده و پرواز بعدی به دوشنبه چاره مان ناچار است ظاهراً.

با تماس بعدی با سفارت آقای اصغری به همراه نفری دیگر(هر دو ایرانی) به سالن فرودگاه تشریف آوردند  و در همان کلام اول برخورد پس از جواب سلام با جمله معترضانه خود را دال بر اینکه  ” فدراسیون کوهنوردی چرا بدون برنامه شما را فرستاده است و در آخرین ساعات روز گذشته فکس ورود شما را داده است و چرا؟ چرا؟ چرا؟ …” دل ما را حسابی خالی کردند و نتیجه گیری کردند که چون پرواز به شهر تاشکند حاضر و آماده است فوری با آن پرواز بروید.این پیشنهاد یعنی انتقال درد سر به وجود آمده برای تیم ما و ایشان به جای دیگر، البته با ضرری مضاعف برای تیم چنته خالی ما که در این بین کارکنان محترم تر سفارت از شر حضور ما یعنی تیم بدون برنامه ریزی فدراسیون کوهنوردی کشور در حوزه مسئولیت خویش راحت می شدند. بعداً معلوم شد که یک تیم فوتبال پر سر و صدا  و پرهیاهو از ایران برای انجام مسابقه در عشق آباد حضور دارد و تمام بگیر و ببند و فرمایشاتشان برای کارکنان سفارت دلمشغولی فراهم کرده اند و دیگر جایی برای تیم کوهنوردی بی سر و صدا و ناگهان ظاهر شده باقی نمی ماند و محلی از اعراب ندارد.البته این پیشنهاد رفتن به تاشکند به شرطی مثبت بود و راه حل محسوب می شد که ما می توانستیم بلافاصله از تاشکند با پرواز بعدی به دوشنبه برویم ولی با پرس و جو معلوم شد که آنجا هم مسائلی مشابه عشق آباد را دارد. دوستان راه حل پرواز به مسکو و از مسکو به دوشنبه را مطرح کردند که در صورت امکان می توانستیم با آژانس (سونیتر اسپرت) روسی که طرف مکاتبه اولیه ما نیز بود صحبت و هماهنگی نماییم.از مسکو هم خبر نداشتیم و وضعیت پرواز به دوشنبه را نمی دانستیم.راه حل سوم که بهتر و سریعتر به نظر می رسید کرایه یک اتوبوس به متصد دوشنبه بود تا به سرعت ما و بارهایمان را به دوشنبه برساند و یا شاید هم  به دپ شار(dep shar)مقصد نهایی زمینی به سوی کمپ اصلی پامیر.

این دو نفر رفتند به سفارت و قرار شد برای کمک و انتقال موقت ما به شهر آقای امین از کارکنان سفارت ایران در عشق آباد که دوبار در فرودگاه برای پیگیری کارها حضور یافته بودند و مثبت تر از دیگران عمل می کردند مجدداً به فرودگاه برگردند.آقای جعفری و زرخواه برای تماس مجدد به سفارت رفتند و پس از مدتی به همراه آقای امین به فرودگاه برگشتند و مسئول گمرک را سر بارهایمان آوردند. معلوم شد که در بگیر و ببند دیشب در گمرک ورودی ما ورقه های ورود وسایل همراهمان را پر نکرده و مهمور به مهر گمرک ورودی ننموده ایم و حالا دردسر خروج آن وسایل از کشور مستقل ترکمنستان را داشتیم. البته ما فرم داده شده را پر کرده بودیم ولی مهر گمرک را نزده بودیم یا نزده بودند و علت را چون بازگو کردیم طرف کوتاه آمد و گفت کار قدری مشکل تر شده ولی آقای امین اطمینان داد که سعی در حل این مسئله خواهد کرد.

با اصرار ایشان به مامور گمرک و قرار ساعت ۳ عصر ایشان به سفارت برگشتند و عباس و محمد زرخواه نیز برای پیگیری کارهای هماهنگی و ارتباطی و مکاتباتی به سفارت رفتند تا از امکانات سفارت ایران استفاده کنند.ساعت ۳ عصر آقای امین بر سر موعد حاضر شدند و فرم دیگری را شخصاً از جمیع وسایل و ارز همراه برداشتند و ما را از این مشکل به وجود آمده رهانیدند و بعد از مهر کردن فرم ها توسط گمرک به طریق رابطه خیال ما را راحت تر کردند.البته خوبی کار ما این بود که در اثر بلاتکلیفی بارها را از فرودگاه هنوز انتقال نداده بودیم و همین موضوع دست آویزی بود برای گرفتن و پر کردن مجدد فرم و لیست وسایل همراه . البته اضافه بر آن خبر گرفتن دلارهای دیشب توسط ماموران نیز ممکن بود با ماندن ما بالا بگیرد که این هم عاملی بود برای رفع و رجوی کارهای ما.

با کمک های بی دریغ آقای امین کارهای گمرکی سر و سامان گرفت و خیال مارا  برای عبور از مرزهای زمینی یا هوایی بعدی راحت تر کرد.با وانت ایشان بارهایی را که این بار توسط آسانسور به بیرون از سالن حمل کردیم  به شهر برده و در منزلی  اجاره شده با کمک و راهنمایی سفارت انتقال دادیم. این منزل در محل شمال شهر(اعیان نشین) عشق آباد قرار داشت و متعلق به خانواده آقای بایرام بود.(محله تاشاووس کایا پلاک ۶۵). خانواده ای متشکل از پدر به نام بایرام که اکثراً خواب بود و شب ها بیرون بود و گاهی در ساعات آخر شب به خانه باز می گشت و یک لادای کهنه خاکستری روشن داشت و من هنوز او را ندیده ام.مادر که زنی مهربان است و صورتی نسبتاً زیبا دارد و ترکمن خالص است .پسر بزرگ خانواده که اسمش مردان است ودر کلاس ۱۱ دبیرستان درس می خواند  و بسیار چاق و پر انرژی است ولی اندکی پاره سنگ بر می دارد(عقلش را می گویم) و چهره ای همیشه خندان دارد و اکثراً دخترها (خواهرانش )را اذیت می کند و سر و صدای کتک کاری آنها اغلب بلند است.علاقه ای وافر به ماشین لادای پدر دارد و مرتب آن را می شوید و دستمال می کشد و پشت فرمان در خیال رانندگی می کند و همیشه هم شبانه روز لخت و با یک لا شلوار است ودختر بزرگ خانواده نامش لعیاست  با قدی کشیده و اندامی مناسب ، بسیار ساکت است و بی هیچ گونه سر و صدا. با واهمه ای به اتاق ما وارد و خارج می شود. اتاق ما سالن و پذیرایی منزل ایشان است و ورودی اتاق های خواب خانواده از این پذیرایی است و وسایل زندگی ایشان هم در اینجاست.در روز اول ورود ما ایشان بیش از ۶ بار به افتخار ورود ما لباس تعویض فرمودند و در لحظه حضور گروه ما در اتاق پشت به ما ساعت ها خود را با اتوکشی و مرتب کردن وسایل شان سرگرم می کردند و گاهی وقت و بی وقت آرام و بی صدا وارد و خارج می گردیدند.همگی خانواده شبها در اتاق های خواب پهلوی اتاق پذیرایی که ما در آن بودیم  و درش نیز از همین اتاق محل استراحت ما باز می شود می خوابند و در نتیجه از هال تردد می نمایند.آشپزخانه ایشان هم دربست در اختیار ماست و همچنین حمام خراب و بی آب .

 

آخر شب حدود ساعت ۱۱ شب دسته جمعی به اتاق خواب مذکور می روند و تا ساعت ۹ الی ۱۱ روز بعد می خوابند.اداره جات نیز ساعت ۹ صبح به بعد شروع به کار می کنند.این خانواده ۳ دختر دیگر نیز دارند.دختر کوچک تر که چاق و تپل است جهان است.دختر دیگر که دختر دوم خانواده محسوب می شود انیش (eynish) نام دارد حدود ۱۰ تا ۱۱ ساله و بسیار مودب است و نام سومی را که از همه کوچکتر است را نمی دانم.آب در اینجا در تمامی روز قطع است و فقط بعد ازظهر یا عصر و شب هنگام اگر جاری شود آن را ذخیره می کنند. بدین صورت که لوله بدون شیر آب شهر به حوض کاشی کاری شده می ریزد که عصر ها پس از آبتنی بچه های خانواده در این حوض بلافاصله تخلیه می شود و با آمدن آب شهر حوض پر می شود و از آب آن برای مصارف مختلف استفاده می شود.برق و تلویزیون و کولر گازی هم دارند و نشان دهنده وضعیت مالی خوب صاحبخانه است.این منزل نزدیک ایستگاه تلویزیون می باشد و برج تلویزیون نشانه خوبی است برای یافتن  خانه از شهر عشق آباد.مرد خانه علاقه به شکار دارد.این را از گفتگویش در موقع معامله اجاره خانه با بچه ها و از شاخ قوچ کپه داغی که بر سر در خانه اش به تفاخر آویخته و از قرقاول نری که خشک شده اش را بر روی تلویزیون اتاق پذیرایی گذاشته می توان فهمید.به نظر می رسد که کارش نیز وارد کردن اجناس خارجی و خرید و فروش آن باشد. مقداری کالا را دیشب موقع آمدنش به آشپزخانه مورد استفاده ما انتقال داده بودند.هنوز خود ایشان را رودر رو زیارت نکرده ایم ولی عکسش بر دیوار او را مردی چاق با قیافه و چشمانی ترکمنی نشان می دهد(البته از نوع شهری آن و شاید با چند دندان طلا)…

عباس در این فرصت­ها برای ویزای ازبکستان و تاجیکستان تلاش می کند. پول های ایرانی را به ازای هر دلار ۴۰۰ تومان تعویض می کنیم. به دلیل کمی وقت نه در تهران و نه در مشهد موفق به اینکار نشده بودیم.

پول وام گرفته از دوستم ایشخان در اینجا به درد کارم خورد و حدود  ۲۵۰دلار نصیبم کرد و با ۲۰۰ دلاری که از برادرم گرفتم حالا وضع مالی­ ام نسبتا بد نیست. باید برای خرج کردن این ۴۵۰ دلار احتیاط و امساک لازم را به خرج دهم تا در آخر کار به خنسی بر نخورم. روز دوم از کنسولگری و بازار روز عشق آباد بازدید فرمودیم و شب دوم نیز پارک بزرگ شهر را با تمامی ساختمان های نمادین و پر صلابتش دیدیم و گردیدیم. بنای یادبود سرباز گمنام بود شاید که چنین سنگین و پر ابهت و متین ساخته شده بود. حجم عظیمی از سیمان و سنگ خارا در بنایی بکار رفته بود که با تمام وقار و عظمتش سقف آن همسطح زمین پارک بود.

صبح روز بعد به سفارت رفتیم (من و مسعود خرمرودی و آقای امیر که به توصیه معاون سفیر همراه ماند برای گرفتن ویزای ازبکستان که در سر راهمان به تاجیکستان است).سفارتخانه اتاق کوچکی در طبقه دوم یک هتل است که با رسیدن  و دق الباب ما آقای سفیر خود را جمع و جور کرده و نامه سفارت ایران و پاسپورت های ما را دید ولی فقط یک یادداشت دست نویسی نوشت برای مرز ازبکستان که برای این شش نفر که ایرانی هستند ویزا صادر کنید و همچنین اضافه کرد چون شما ویزای اقامت یکماهه تاجیکستان را دارید برای عبور از کشور­های عضو مشترک المنافع و برای رسیدن به مقصد نیاز به ویزای جداگانه ندارید و شما ۳ روزه می توانید از هر کدام از این کشور­ها عبور نمایید.

همان روز ساعت ۶ عصر موعد حرکت ما بود. بارها را دوباره بسته بندی کردیم و پس از خداحافظی با خانواده بایرام به سفارت رفتیم. قرار ماشین ابتیاع شده توسط آقای امین در سفارت گذاشته شده بود. تنها ماشین بدست آمده ای که حاضر بود ما را از عشق آباد یکسره به دوشنبه ببرد همین ماشین بود.ما انتظار یک اتوبوس را داشتیم ولی یک ماشین واگونر(van) در حدود فولکس واگنر بود که بیش از ده نفر سرنشین در آن جا نمی گرفت. با برداشتن دو صندلی عقبی آن برای جای بارهایمان تنها ۵ سرنشین جای نشستن داشت. چاره دیگری نبود و نداشتیم. باید با این خودرو کوچک و جمع و جور به شرطی که بارهایمان در آن جا بگیرد بسازیم. با سلیقه ای خاص بارهایمان را که ۲۱ بشکه و کیسه بار بزرگ بود در آن چیدیم و جا دادیم و تمامی فضای آن را به صورت فشرده اشغال کردیم.

فقط  چهار صندلی مسافر و یک صندلی بغل دست راننده جا داشتیم. با کنار هم نهادن دو کیسه بار یک جای اضافه برای نفر ششم جاسازی کردیم. ما با تمام این کمبودها می سازیم به شرطی که به موقع به دوشنبه برسیم(خدا کند). راننده اصرار داشت با یک روز تاخیر به بهانه سرویس کامل ماشینش و گرفتن اجازه از اداره مطبوعش و همچنین همراه کردن یک نفر دیگر با ما بیاید که گفتیم هم وقت کافی نداریم و هم فرصت عبور از مرزهای ترکمنستان و ازبکستان پایان یافته و هم جای نشستن یک نفر دیگر را نداریم و اصلاً ممکن نیست. او هم قبول کرد (البته چون مبلغ کرایه تعهد شده نسبتا ً زیاد بود، مبلغ ۱۳۰۰ دلار  بعلاوه روزی  ۳۰دلار برای غذا و خرج راه). این مبلغ در کشور­های تازه استقلال یافته و جمهوری های شوروی سابق خود گنجی محسوب می شد یعنی نصف قیمت یک ماشین نو. این بود که هر چه گفتیم قبول می کرد.

سرانجام عصر هنگام حرکت کردیم و شهر عشق آباد را پشت سر گذاشتیم. جهت حرکت ما ابتدا رو به شمال شرق می باشد و از شهر های مرو(marv) یا بقول ترکمن ها ماری و چارجو(charjo) گذشتیم و در چارجو به آمودریا (جیحون) رسیدیم و ماشین ما برای گذشتن از جیحون از روی پلی فلزی شناور و نظامی به طول یک کیلومتر گذشت. رودخانه جیحون بسیار پرآب و عریض است ولی حرکت آرامی دارد که سر انجام در حرکت رو به غرب خود به دریاچه آرال می ریزد. از شهر چهارجو حرکت ما به سوی شرق می شود و به موازات مرز ازبکستان حرکت می کنیم و از شهر کوچک قرقی (kerky) می گذریم و شب هنگام از مرز ترکمنستان خارج می شویم. رشته کوه کم ارتفاعی به صورت تپه ماهور با یک گردنه مرز مشترک ترکمن و ازبک ها را تشکیل می دهد. با خروج از ترکمنستان و وارد شدن به گمرک مرزی ازبکستان شب را بیرون از دروازه های مرزی گذراندیم و صبح روز بعد پس از ورود به ازبکستان به ادامه راه پرداختیم و به سوی شهر ترمز(tarmaz) راندیم. هدف ما این بود که حداقل مسافت را در داخل ازبکستان طی کنیم و سریعتر به تاجیکستان برسیم. در نقاط شهری و هر جا که پست ایست بازرسی پلیس ترکمن بود، با وجودی که خود راننده ترکمن بود، باز در هر ایست بازرسی رشوه ای پرداخت می شد. در ازبکستان نیز هر پلیس حق خود را می گرفت. پلیس های ترکمنی آبی پوش بودند با کلاه لبه دار مانند کلاه پاسبان های سابق خودمان و ستاره هایی کوچک بر سر پا گوه­های قرمزشان دیده می شد. در ازبکستان پلیس ها یا لباس شخصی بودند یا افراد جوان سرباز که لباس کماندویی گل باقالی رنگی داشتند با کلاه کابویی لبه پهن به رنگ خاکستری و اکثراً سیگار می کشیدند. تشریفات گمرکی در ازبکستان به مراتب مرتب تر رعایت می شد و با رسیدن به مرز تاجیکستان که شهر دوشنبه هم بلافاصله بعد از مرز قرار دارد تشریفات زیادی نداشتیم. انگار از قبل از ورود ما خبر داشتند و سفارش لازمه شده بود. حتی پلیس مربوطه که با لباس شخصی بود بجای بازرسی و دیگر موارد تشریفات گمرکی متداوله با پوشیدن کفش دوپوش و بستن کرامپون به دنبال نفر خود گذاشته بود و به شوخی و مسخرگی پرداخت و با گرفتن مقداری پسته و آبنبات اجازه ورود ما را صادر فرمود(بدون مهر و رسید و تعرفه گمرکی) و غیره.

در تاجیکستان هر که می دانست ما ایرانی هستیم مهربانی می کرد. اکثرا با فارسی لهجه دار شبیه افغان ها صحبت می کردند و کلمات عربی کمتر بکار می بردند. تاجیکستان و منطقه دوشنبه خیلی سرسبز تر و آبادتر از ترکمنستان و ازبکستان به نظر می رسید. در ازبکستان بیشتر مزرعه های پنبه کاری به چشم می خورد و چند جایی هم در کنار مزارع وسیع پنبه کاری باغات انگور و میوه دیدیم. در کلِ منطقه آمودریا یا جیحون که جاده شوسه و راه آهن به موازات آن کشیده شده است دولت سابق شوراها اقدام به کانال کشی در دو طرف نموده و آب را به سراسر دشت و اطراف رود گسترش داده و در منطقه کشاورزی و کشت و کار رونق دارد. در مناطق سر راه در ترکمنستان و ازبکستان کوه و بلندی کمتر به چشم می خورد و اکثرا تپه ماهور و دشت های وسیع است. مرز ترکمن و ازبک را گردنه ای در بین همین تپه ماهور ها جدا می کند.

وقتی وارد دوشنبه شدیم شهر بسیار آباد و سرسبز و نسبتا خنک به نظر می آمد و مردمان اینجا همگی شاد بودند. در ترکمنستان نژادهای روسی و سفید زیاد دیده می شد و اکثرا به سبک اروپایی  و نیمه برهنه می گشتند و سگ داشتند و کافه و بار و تریا کازینو زیاد  هست و در عشق آباد دختران غیر بومی به آسانی و علنی خود را عرضه می کردند.

فرودگاه عشق آباد تازه ساز است و فضایی به اصطلاح اروپایی دارد، ولی خود ترکمن ها به ویژه زنان و دختران ترکمن با لباس ساده محلی و گیسوان اکثرا بافته و روسری یا کلاه زنانه حرکت می کنند. اصلا آرایش نمی کنند زیرا به خودی خود زیبا هستند، یک زیبایی اصیل و شرقی. دختران جوان با قامتی کشیده که ناشی از لاغری آنهاست با رفتار آرامشان از دور نیز مشخص اند و با وقار و ساده حرکت می کنند. زنان نسبتا مسن تر اکثرا چاقند و سنگین تر. مردهای ترکمن در سطح شهر کمتر به چشم می خورند. در کل شهر مرد های مسن با ریش سنتی و کلاه ترکمنی دیده می شوند. فروشندگان اکثرا زن ها هستند. هوای ترکمنستان و ازبکستان در روز بسیار گرم است و شب ها نسبتا خنک می شود.

در شهر عشق آباد کمبود آب کافی جهت مصارف خانگی مرتب مشکل آفرین بود بطوریکه ما نتوانستیم دوش بگیریم. در بین راه که گرمای هوا در داخل ماشین کوچکمان بسیار ناراحت و کلافه کننده می شد هر کجا که به آب می رسیدیم با لباس خود را خیس می کردیم و آب تنی پوشیده می نمودیم تا بلکه حرارت و گرمای بی تاب کننده را اندکی کاهش دهیم ولی بلافاصله لباسهایمان خشک می شد. در ازبکستان مردان را بیشتر از زنان در سطح شهر می دیدیم. چهره ها نسبتا گرد و پهن و سرهای بزرگ دارند و زیبا نیستند. شباهت به چینی ها و مغولان دارند. وضعیت اقتصادی در این چند شهرک به هم پیوسته سر راهمان که ما از آنها عبور کردیم زیاد خوب نیست و عادی به نظر نمی رسید. در کافه های بین راه غذا اکثرا گوشت است و نان نامرغوب و اندکی هم میوه هایی مثل خربزه و هندوانه و انگور پیدا می شود. از سبزی و صیفی جات هیچ خبری نیست ولی دکه های مشروب فروشی همه جا به چشم می خورد. در مغازه ها و سوپر مارکت ها اکثرا اغذیه بسته بندی خارجی حتی امریکایی دیده می شود و اکثرا گران است. گردانندگان فروشگاه عشق آباد اکثرا روس تبار هستند و ترکمن ها چند نفری بیش نبودند و در فروشگاه­های آزاد داخل فرودگاه هم اکثرا زنان و دختران روسی کار می کنند و به عرضه خود و کالا­هایشان مشغولند. ما یک شب و یک روز را در فرودگاه عشق آباد با بارهایمان  به اجبار توقف داشتیم. مواد غذایی در فرودگاه گران است. با عنایت ویژه سفارت توسط ماشین سفارت خانه ایران در عشق آباد به شهر آمدیم و منزل گزیدیم. سفارت خانه تازه ساز ایران در عشق آباد بسیار جای مناسب و متینی دارد و خیابان جلو سفارت به نام خیابان تهران نامگذاری شده است. استاد کار و بنا­های ایرانی مشغول کارند. نمای سفارت تازه ساز از آجر یزدی است. ماشین های سفارت تمامی مدل بالایند و مایه تشخص و سربلندی. ما بلافاصله پس از ورود به شهر دوشنبه نیز وارد سفارت شدیم.

در دوشنبه نیز سفارت ایران در قسمت خلوت و اعیان نشین شهر قرار گرفته و با درختان کاج و باغچه های پر گل خود نمایی زیبا و متینی دارد.

به محض ورود به سفارت که کارکنان آن از ورود ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند یکی از کارکنان به نام آقای اسماعیلی که شیفت وقت بود ما را تحویل گرفت. دیگر بچه های ایرانی و کارکنان سفارت نیز یک به یک رسیدند و خوش آمد گفتند و این حسن استقبال ناشی از تازه گشایش یافتن خود سفارت و همچنین تلفن های تاکید و عنایتی بود که آقای شبستری سفیر ایران در تاجیکستان فرموده بودند. بچه ها را حسابی محبت می کردند و چند وعده شام و صبحانه و حتی ناهاری نا به هنگام و پیش بینی نشده برایمان تهیه و تدارک دیدند. دوستان هم کم غذایی و بد غذایی چند روزه در عشق آباد و بین راه را حسابی تلافی کردند. شب را در آپارتمانی متعلق به خود سفارت ما را اسکان دادند. با آب و برق و گاز و دوش و حمام آب گرم. شب اول راننده ترکمن که ما را تا تاجیکستان رسانیده بود همراه ما شد. از وقتی که از ایران خارج شده بودیم تا اینجا اینقدر احساس راحتی خیال و آسایش نکرده بودیم.

بارهایمان را در ابتدای کار در پارکینگ سقف دار سفارت خالی کردیم و همانجا در گوشه ای آنها را باز کرده و وارسی کردیم. یک نفر مرد میانسال تاتار به نام ویچسلاو بابیکف از طرف شرکت سونیتر اسپورت روسیه که طرف قرارداد ما بود به سفارت آمد و صحبت کردیم (هم درباره مبلغ و نحوه  قرارداد و هم قیمت ها و خدماتی که آن ها ارایه می دهند). معلوم شد که نفر دوم شرکتی است که در خود تاجیکستان خدمات به کوهنوردان سراسر دنیا ارایه می دهد و نام آن شرکت آلپ نوروز است. یک اسم ترکیبی که نصف آن فارسی است، ولی این آقا فقط روسی صحبت می کند و اندکی انگلیسی لهجه دار که ما متوجه نمی شویم و مترجممان باغبان پیر سفارت بود. عباس اکثرا با او صحبت می نمود. من هم که مسئول فنی تیم بودم دعوت شدم تا حضور داشته باشم.

پنج روز از اصل برنامه عقب بودیم و کار ما در منطقه فشرده تر شده بود. هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ کار انجام شدنی. با دادن امتیاز حاصل از ۵ روز تعویق که پولش را حساب کرده بودند حاضر شد پرواز هلی کوپتر ویژه ای (ما که برنامه پرواز­هایشان را نداشتیم) برای سه روز دیگر برای ما ترتیب دهد تا ما را مستقیما از فرودگاه نیروی هوایی دوشنبه به یخچال مسکوینه(mosskovina) ببرد. بدون هم هوایی در بین راه دپ شار (dep shar).

یخچال یا به  قول تاجیک های فاسی زبان یخ بند مسکوینه محل قرارگاه اصلی و مبدا صعود قله کمونیزم و کرژونفسکایا محسوب می شود.از ساعت ۲ بعد از ظهر همانروز ما را تحویل گرفته و خدمات را باید ارایه می داد. ما هم ابتدای کار مبلغ ۳۵۰۰ دلار به عنوان بیعانه  را با اسکناس های ۵۰ دلاری نو و تا نشده سال ۹۵ شمردیم و به او تحویل دادیم و بلافاصله خود را برای حرکت آماده کردیم. بارها نیز قبلا آماده شده بود. درست سر ساعت ۴ با دو ساعت تاخیر عاقبت آمدند. اتوبوسی برای بردن ما و بار­هایمان آورده بودند. همانند اتوبوس های خارجی شرکت واحد خودمان با سه درب کشویی در یک طرف اتوبوس.

خانمی مسن و روس تبار داخل اتوبوس بود. تنومند و جا افتاده که آشپز ما معرفی شد و آقایی قد بلند که او هم راهنمای کوهستان بود به نام آلگ که خیلی هم جدی بود و خود را می گرفت و سرد برخورد می کرد. ولی ۲ نفر تاجیک هم بودند. یکی به نام سبحان که جوانی ۲۰ساله بود و دیگری بنام فریدون صالح زاده که جوانی سی ساله با جثه ای ریز و سری تراشیده و چشمانی پف کرده و بادامی که در وحله اول مردان زرد پوست و زبر و زرنگ را تداعی می کرد ولی بعد معلوم شد که ایشان رشته زمین شناسی را را تمام کرده و در تلویزیون تاجیکستان کارگردانی می کند و با دوربین  m9000ویدئویی پاناسونیک خود از ما تصویر گرفت. بسیار با محبت و با هوش به نظر می رسید و اکثرا با ما که ایرانی و فارسی زبان بودیم می جوشید و سعی در رعایت حال ما می کرد و هر سوالی که داشتیم خیلی شجاعانه می گفت نمی دانم  و یا از دیگران می پرسید و بعد می گفت.

 

چون تیم ما بدون اطلاع قبلی وارد دوشنبه شده بود و دیر هم رسیده بود برای ایشان غیر مترقبه و غافلگیر کننده بود و این ها هم با عجله ما را پذیرفتند، البته دلار­هایمان را بلافاصله و با عجله بیشتر شروع به خرید نمودند. از هر مغازه ای چیزی می خریدند و چون ما در سفارت بودیم و از آنجا ما را سوار کرده بودند تاخیر بیشتر مایه بدقولی آنها می شد. ما را در شهر می گردانیدند و به بهانه گردش و تماشای شهر دوشنبه خرید های لازمه خود را می نمودند و هر جا توقف می کردند برای خرید در راه هم ساختمان ها و میدان ها را به ما نشان می دادند. یک نوع رندی زیرکانه از نوع روسی آن.

آقای آلپ نوروز (بابیکف) هم ۳۵۰۰ دلار بیعانه را دریافت نموده بود و خیالش تا حدی راحت  شده بود که ما او را دیگر ندیدیم و پذیرایی کننده ما و میزبانمان شده بود فریدون دوست تاجیکمان.

شهر دوشنبه شهری است نسبتا سر سبز و تمیز و نظافت به عهده افراد مسن زن و مرد است که صبح ها و عصرها خیابان ها را جاروب و نظافت می کنند. ساختمان ها تمیز و متین و جا افتاده اند. چهار راه ها دارای چراغ پیاده و سواره اند و نظم سنگین و ساکنی بر شهر حاکم است. خیابان ها خلوت و بدون ترافیک است و تعداد اتوموبیل های شخصی کم است.

چند خیابان اصلی شهر اتوبوس برقی دارد  با سیم های برق کشیده شده بر سقف خیابان ها برای اتوبوس برقی ، مثل مسیر اتوبوس برقی تهران با همان نوع اتوبوس ها و همان سیستم تار عنکبوتی معلق بر آسمان شهر. اتوبوس­ها انباشته از مسافرند و تاکسی ها اکثرا لادا (فیات روسی) است. اتوموبیل های خارجی کم است و فقط مارک های  روسی مثل لادا و مسکویچ در شهر وجود دارد. دوچرخه و موتور سیکلت هم بسیار کم است و نادر. یک نوع اتوموبیل با چند ردیف صندلی کوچکتر از مینی بوس نیز در شهر مسافرکشی می کند (شبیه همان مرکوب کذایی مسافرت زمینی ما).

در شهر دوشنبه دفتر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، بنیاد امداد امام خمینی، شعبه بانک تجارت، انتشارات سروش و المهدی  و … نمایندگی دارند و چند مغازه بزرگ به نام مغازه­های ایرانی­ها. مغازه ها اکثرا تابلویی به زبان فارسی و خط فارسی دارند ولی تمام خطوط شهر هنوز هم خط روسی است. زبان رسمی کشور به تازگی فارسی اعلام شده است و همه تاجیک ها به فارسی دری گپ می زنند.

پارک­های زیادی در سطح شهر هست و همگی دارای فضای سبز و درختانی کهن می باشند و با نرده های بزرگ و زیبای چدنی محصور گردیده اند، یادگار حکومت شورا­ها.

سر انجام تدارکات میزبان پایان می گیرد و دست از خرید می کشند و برای استراحت و اسکان ما به ویلایی در خارج شهر رهسپار می شویم. از موازات مسیر رودخانه ورزاب (درازمو) که از دوشنبه می گذرد و آب شهر را نیز تامین می کند به سوی شمال حرکت می کنیم. از جاده ای نسبتا باریک ولی سرسبز و پر درخت می گذریم. منطقه بیشتر به آب کرج و جاده کنار آن شبیه است. در کوه و کمر درخت و درختچه های زیادی به چشم می خورد و آب نیز زلال و فراوان است. از دره های فرعی که آب شاخه های فرعی رودخانه ورزاب در آن­ها جاری است آبشار­های کوچک و بزرگ زیبایی به چشم می خورد. رشته کوه ورزاب در دنباله سلسله جبال جنوبی تیان شان (tian shan) می باشد و کوههای اطراف دره اکثرا صخره ای و دیواره ای و ۴۰۰۰ متر اند و سنگنوردان شهر دوشنبه به این منطقه برای تمرین سنگنوردی می آیند. در منتهی علیه این جاده که دره ای فرعی است راه اصلی به گردنه ۳۵۰۰ متری ورزآب به سوی خجند و دیگر مناطق شمال تاجیکستان کشیده شده است.

در این دره فرعی  تعدادی ساختمان شکیل و ویلایی مثل هتل های شمشک و دربند سر ساخته اند که تاسیسات جنبی نیز دارند و جای اطراق دو روزه ما در این ویلای رها شده و نیمه سالم است.

 

برق ندارد و توالت ها اکثرا پر شده و به سبک چاله توالت های قدیمی ایرانی است. ولی در اینجا از آفتابه و طهارت خبری نیست. کلیه مردم اینجا با کاغذ پاک می کنند و اکثر کاغذ آنها روزنامه رسمی روسی (پروادا) است. با گرفتن یک کتری بزرگ کار آفتابه مورد نیازمان را رو به راه می کنیم. استخری هم دارد که مملو از آب تمیز و زلال رودخانه است که با لوله ای مستقیما به آن وارد می شود. این ویلا دارای سه طبقه با اتاق هایی کوچک است و در هر اتاق ۲ تخت قرار داده اند. شام را ساعت ۸ شب سرو می کنند که شامل آب گوشت با قطعات نپخته گوشت و مقدار زیادی سیب زمینی و چند تکه پیاز و سبزی است و دیگر هیچ. ولی میز شام انباشته است از ۲ نوع سالاد، یکی مثل سالاد های معمولی خودمان و دیگری با کلم و خیار شور و ترشی بادمجان البته با سرکه رقیق و معجونی دیگر مثل سسی از گوجه خرد شده و سیر.

میوه هم شامل خربزه و هندوانه و انگور و گلابی و شلیل است. چند بشقاب هم کشمش خیس کرده و پری زرد آلو نم زده که برای ما گذاشته اند. خوراک نان و سیب زمینی مناسب حال ما است. در ترکمن صحرا و ازبکستان و تاجیکستان سر سفره و همراه با غذای خود چای سبز بدون قند می نوشند و اکثرا هم با غذا مشروب می نوشند که بیشتر ودکا­های مختلف روسی است. میزبان برای ما نیز مشروب می آورد. با ذکر اینکه این مشروب مخصوص تاجیکستان است و سفارشی برای شماست و ما توضیح دادیم که ما مسلمان هستیم و به هیچ وجه مشروب الکلی نمی نوشیم و آن را حرام می دانیم ولی هر نوع نوشابه غیر الکلی را با کمال میل می پذیریم. ایشان هم برای ما نوشابه قوطی آوردند جالب اینکه نوشابه ها ایرانی بود. برای ما چای سیاه که همان چای خودمان است و در آنجا یک نوشیدنی اعیانی محسوب می گردد درست کردند و آوردند و شکر هم بر سر میز گذاشته بودند ولی سر میز خودشان از قند و شکر خبری ندیدیم. یادم آمد که چطور سربازی در مرز ازبکستان نیمه شب سراپا برهنه آمد و قند های خیس شده باقی مانده از سفره ما را خالی خالی با لذت و ولع خورد و گریخت.

بامداد روز بعد برنامه صعود به قله ای حدود ۳۵۰۰-۴۵۰۰ متری را برای ما تدارک دیده بودند که با توجه به وقت کم و یک روزه ما بعید به نظر می رسید که به آن برسیم. این کارها برای این است که اندکی از خسارت وارده ناشی از توقف در ارتفاع پست زیر۳۰۰متر منطقه عشق آباد تا دوشنبه را جبران کرده باشیم و هم هوا شویم. به علت کمبود وقت برنامه صعود به بالای ۵۰۰۰متری در منطقه را که ما پیشنهاد کرده بودیم منقضی کردند. به همین پیاده روی یک روزه پیشنهادی آنها قناعت می کنیم. ما را در طول مسیر رودخانه ورزاب روانه کردند رو به شمال و سپس به شاخه اصلی رودخانه دراز مو (اکثر اسم ها فارسی ناب است) می رسیم و در جهت طول آن حرکت می کنیم. پس از حدود یک ساعت راهپیمایی به سه راهی پر درختی رسیدیم. شخصی به نام ایوان با پسرش که ۱۰-۱۱ساله است آنجا زندگی می کند. البته او نگهبان محیط زیست می باشد ولی با ابتکاراتی که به کار برده تقریبا از لحاظ بیشتر مواد غذایی مصرفی و منزل مسکونی خود کفاست. چیزی در حد رابینسون کروزوئه روسی. دوستدار طبیعت است و گوشت به هیچ عنوان نمی خورد و هر چیز را که لازم دارد خود تولید می کند حتی ابزار و لوازم منزل را. اهل سیبری است و زنش او را ترک کرده و فقط پسرش با او زندگی می کند. موقعی که ما به طرف منزل او می رفتیم تقریبا لخت بودند، ولی به محض دیدن ورود ما چند نفر غریبه نفری یک شورت پوشیدند. پسرکی ۹یا ۱۰ ساله به نام ماکسیم هم که فقط مادری دارد که در کمپ اصلی کمونیزم آشپزی می کند به همراه این پدر و پسر موقتا زندگی می کند. ایوان از مهربانی و خونگرمی ما خوشش آمد و حاضر شد با ما عکس بگیرد و نقاشی ها و کاردستی با چوب و عکس هایش را نشان بدهد. نقاشی هایش با مداد سیاه ساده و تماما طرح هایش از مناطق سیبری است. عکس هایش اکثرا از منطقه ورزاب و درازموست که قلل بالای ۴۰۰۰ متر و اکثرا هرمی و سوزنی شکل و دیواره ای می باشد و جنس اکثر آنها سنگ خارا است.

به همین دلیل رودخانه درازمو بسیار پاکیزه و زلال و کف آلود است و شدت جریان آب آن را کاملا سفید کرده و فقط در جاهای گدار مانند و آرام رودخانه می توان زلالی و بی غشی آب را کاملا دید. از طریق گرگر، قرقره آقای ایوان از رودخانه عبور می کنیم و به ادامه کوهنوردی خویش یعنی راهپیمایی در زیر آفتاب گرم و در کنار مسیر رود ادامه می دهیم. به ارتفاع ۳۴۰۰متر که رسیدیم دستور بازگشت داده می شود. به پیش ایوان برمی گردیم. در موقع عبور از رودخانه به وسیله گرگر، باتوم و قمقمه من از کوله ام که درش باز شده بود به رود افتاد و قمقمه خالی همچون حباب بر روی آب به کنار رود می آید ولی باتوم تاشو امانتی را آب سرد درازمو به یغما برد. هر چه بالا و پایین پریدم و سرک کشیدم از آن خبری نشد که نشد. اولین ضرر این برنامه نصیب من شد تا حواسم را بیشتر جمع کنم و دقت در کار داشته باشم.

عصر هنگام به هتل یا ویلای محل اقامت برگشتیم و شام آخر را صرف نمودیم. برنج های چمپای شفته پز با قطعات گوشت و دلمه کلم که داخل آن نیز جز کلم و سیب زمینی چیز دیگری نبود. البته سوپ هم سرو شد ولی میوه های متنوعی همراه غذا بر روی سفره چیده بودند. یک بطری شامپاین تاجیکی هم بود که تعارف کردند و خوشحال از امتناع ما از نوشیدن، خودشان ۲-۳نفره ته آن را بالا آوردند.

صبحانه روز بعد را راس ساعت ۴ بامداد اعلام کردند. برای خواب به اتاق­ها رفتیم و خواب خوشی داشتیم. صبح زود صبحانه را که برای ما کیک و نوعی نان روغنی با چای سبز خودشان آوردند. چای سیاه ایرانی نیز روی میز ما قرار داشت. ساعت ۵ بامداد برای پرواز آماده بودیم. آلگ یکی از راهنمایان بد اخم آمد و کلی پرخاش روسی نمی دانم با که نموده و حسابی حال همه را گرفت. ما خیال کردیم که با ماست یا با آشپز است ولی فریدون توضیح داد که جای یک اتوبوس برای بردن ما دو اتوبوس آورده اند که این تقصیر خود آلگ (الگساندر) بوده و پرخاشش نصیب راننده گردید. بارها را با خود به پایین حمل کردیم (از طبقه سوم) و سوار اتوبوس شدیم. برای تغییر جو حاکم و اخم آلودگی میزبانان با اشاره من شروع به خواندن کردیم. مرا ببوس و الهه ناز. لبخند بر لبها شکفته شد و فریدون بی وقفه از ما فیلم می گرفت. به سرعت به دوشنبه و فرودگاه شهر رسیدیم. بارها را کنار پیاده رو میدان جلو فرودگاه پیاده کردند. میزبانانمان همگی بجز فریدون و الگ از ما خداحافظی کردند. پیرزن آشپز از آواز دسته جمعی ما برای شکستن جو سرد و اخم آلود اول صبح خیلی خوشش آمده بود و اظهار رضایت و دوستی می کرد. به دلیل اینکه الگ کلنل ارتش است و کسی جرات ندارد روی حرف او حرف بزند امروز هم با لباس نظامی و نشان و یراق آمده بود تا مراحل ورودی فرودگاه به آسانی بگذرد و بگذراند. زن الگ هم به نام اولگا به او ملحق گردید و با آمدن یک کامیون مخصوص که بیشتر شبیه کامیون های شهرداری ها ویژه گرفتن سگان ولگرد بود (داگ کچر که اطاقی در عقب دارند با دو پنجره توری و محکم و دری که از بغل باز می شود) راننده قوی هیکل درب آن را باز کرد و دیدیم که لبالب پر است از مواد غذایی و لاشه های گوشت و میوه و وسایل دیگر. برای ما سوال بود که بارهای ما را کجا جا می دهند. در این زمان معاون آلپ نوروز یعنی آقای بابیکوف با لادای سفید رنگ و راننده از راه رسید و مطالبه بقیه دلارها را نمود. مبلغ ۱۰۰۰۰دلار آمریکایی کم پولی نیست. بلافاصله زرخواه و جعفری سوار لادا شدند و به شمردن و پرداخت پول مشغول شدند. پس از پرداخت دلارها لادا و سرنشینانش رفتند و در این میان الگ هم دستور بار کردن بارها را داد و با جابه­جا نمودن محتویات کامیون بارهای ما را هم تا زیر سقف جا دادند و کامیون هم بارها را برد. آقای کلنل آلگ هم پاسپورت های ما را برای رفع و رجوع کارهای گمرکی فرودگاه گرفت و همراه زنش رفت.

 ناگهان احساس کردیم که چهار نفر تنها و با دست خالی و بدون مدارک لازم در میدان شهری غریب بی در کجا مانده ایم؟ یک لا قبائیم و هیچ چیز نداریم. پس از مدتی عباس و زرخواه هم رسیدند. دلارها را شماریده و خیلی تر و تمیز و تا نشده تحویل داده بودند. گفتیم بچه ها حالا اگر همه چیزمان شامل دلارها و پاسپورت ها و وسایل و بارها و مواد غذایی را ببرند دستمان به کجا بند است؟ ما خودمان هستیم و بلوز­های یک رنگ تیم اعزامی بر تنمان! نگرانی ما خدا را شکر زیاد طول نکشید و آلگ و زنش برگشتند و ما را پیاده به خط کردند و به داخل سالن فرودگاه هدایت نمودند. مراسم گمرکی به سرعت انجام شد. در حین عبور از گمرگ پلیس های فارسی زبان داخل سالن بودند و پاسپورت ها را یکی یکی بازدید می کردند. از پاسپورت زرخواه ایراد گرفتند که چرا تاریخ آن اندکی خط خوردگی دارد. ولی با استدلال اینکه همگی شش نفر در یک زمان و همه ویزاهای عبور با یک تاریخ مشترک گرفته شده است مسئله پیش آمده با اندکی وقفه حل شد. شاید هم ایشان رشوه می خواستند. کلنل آلگ با تمامی نشان ها و یراق هایش حسابی جوش آورده بود و پوست سفیدش به سرخی لبو شده بود. به ما مربوط نبود. ما میهمان ایشان بودیم و اینک مسئولیت کارها بر عهده خود آنها بود. سرانجام به محوطه فرودگاه هدایت شدیم و عرض فرودگاه را پیاده طی کردیم. فرودگاه بزرگ و وسیعی بود ولی بی سر و سامان و بی در و پیکر به نظر می رسید. در کنار باند اصلی پرواز کلیه ساختمان ها تبدیل به محل سکونت کارکنان و زن و بچه هایشان شده بود و همه جا بند رخت های شسته و نشان زندگی در مناطق مسکونی دیده می شد.ساختمان های بلوکی زیادی در کنار و حاشیه فرودگاه ساخته شده بود و همگی مشرف به باند فرودگاه بودند. دیواری به تمام معنا انسانی بر دور محوطه فرودگاه. هواپیماهای زیادی نیز کنار باندها پارک شده بودند، همگی روسی و سفید رنگ با آرم کشور تاجیکستان ولی رنگشان طوری بود که انگار ده ها سال رنگ نشده بودند و فقط آرم و نماد آن را تعویض کرده بودند. در محوطه هلی کوپتر ها چندین هلی کوپتر غول پیکر و کلان جثه پارک بود که دو دستگاه از آن ها فعال می نمود و بارهای مشخص ما را در زیر شکم یکی از این دو هلی کوپتر بزرگ بر روی هم چیده بودند و از کامیون بار در حال تخلیه مواد غذایی و سوخت بودند.

درب هلی کوپتر از عقب باز بود به صورت دو لنگه. ابتدا بشکه ها و کیسه بارهای ما را در زیر شکم تانکر سوخت و زیر صندلی ها و راهروی وسط چیدند، سپس سوخت و مواد غذایی را لابه­لای بارها و بر روی آن تلمبار کردند و آخر سر پس از پر کردن باک عظیم داخل اتاقک هلی کوپتر که یک منبع استوانه ای خوابیده ۲/۵متر مکعبی بود تعداد ۶ بشکه دیگر بنزین را هم در عقب همه بارها جا دادند و درب هلی کوپتر را بستند. یک بمب ناپالم عظیم (خدا به خیر کند).در محوطه فرودگاه آزادانه چندین عکس یادگاری گرفتیم. خلبان تاجیک هلی کوپتر ما خیلی مهربانی می کرد و می­گفت چندین سال در دوبی و عربستان کارکرده و ایرانی ها را کاملا می شناسد.

از درب جلویی این هلیکوپتر به واقع عظیم سوار شدیم و هلی کوپتر به سوی منطقه پامیر در جهت شمال شرق به پرواز در آمد و به سنگینی تمام از زمین بلند شد.

از روی شهر دوشنبه و مزارع وسیع و یکدست زیر پایمان عبور کردیم. خانه های روستایی بیشتر شبیه مزارع و دهات ایران است. خانه هایی از مصالح گل و آجر با حیاطی که به باغ بزرگ وصل است و اکثرا سبز و پر درختند ولی مزارع کشت گندم و جو و پنبه بسیار وسیعند. همانند دشت قزوین یا دشت ورامین خودمان. از بالای آنها با فاصله نسبتا کم می گذریم. مزارع یک تکه نیست بلکه یکدست و وسیع و یکپارچه کشت شده اند و فقط عوارض زمین آنها را مرز بندی کرده است.

پس از حدود یک ساعت پرواز در جهت شرق به محوطه و مناطق کوهستانی رسیدیم. کوه های زیبا و پر برف که اکثرا بالای پنج هزار مترند. اینجا منطقه پامیر است. ارتفاعات منطقه پامیر جز سلسله برجستگی های بلند و سر به آسمان سائیده شمال غرب آسیا و ادامه رشته کوه های هیمالیا و هندوکش محسوب می گردد. قلل کمونیزم و کرژونفسکایا که بیش از هفت هزار متر ازتفاع دارند در مرکز این مطقه قرار گرفته اند و به دنبال منطقه پامیر در جهت شمال شرق در حد فاصل مرزهای چین و قرقیزستان رشته کوه تیان شان به صورت شرقی-غربی تشکیل یافته است که قلل پابدا (pabeda) 7439متر و خانتانگری (kan tangri) 7010متر (۶۹۹۵) معروفترین قلل این رشته کوه محسوب می گردند. کل منطقه پامیر که تا افق دور کشیده شده و قلل زیر پایمان را برای نخستین بار می دیدیم خیلی عظیم و گسترده تر از کوههای وطنمان به نظر می رسید. تجسم آنچه را که تا به حال خوانده و شنیده بودیم و یا در تصاویر دیده بودیم با این چیزی که اکنون می دیدیم قابل قیاس نبود.

قله ای مشخص و یک سر و گردن بالاتر از منطقه یعنی کمونیزم را برای اولین بار به چشم از دور می بینیم.

برف ها و یخچال های خفته بر بستر ارتفاعات و دره های عظیم این منطقه بسیار یکدست و گسترده اند. یخچال های طبیعی زیادی در زیر پایمان در بستر دره ها و برسینه کش یال ها و قله ها گسترده و آویزان اند. در طول این دره های عمیق و وسیع و یخچال های طولانی با شاخه های متعدد فرعی، کوههای آسمان سای و رفیع و قله های بلندی که اکثرا دارای دیواره های بلند و صعب العبور می نمودند سر به آسمان برآورده اند.

قبل از اینکه وارد منطقه و دامنه شمالی کمونیزم (۷۴۹۵متر) شویم، اکثر قله های بلند در دامنه خود و مشرف بر دشت ها، مراتع تپه ماهوری و بلافاصله دهات و یورت های ترکمنی مانند گوسفند سراها و جاده های خاکی متعددی داشتند که دستیابی به این قله های کناری منطقه را آسان بنظر می نمود. اگر پرواز تهران به دوشنبه راه بیافتد رسیدن به منطقه پای این قله ها به سهولت امکان پذیر می نماید.

در پای دو قله کمونیزم و کرژونفسکایا (نام زن زمین شناس و جغرافی دان قبل از فروپاشی شوروی ) در محل تلاقی دو یخچال مسکوینه و والترو (valtro) حاشیه­ ای خاکی و سنگی تشکیل شده که برج های یخی دو یخچال مذکور و صخره های ریزشی قله های مشرف بر آن احاطه شده است. در وسط این میدان گاه طبیعی کمپ اصلی منطقه است. هلی کوپتر در کنار برکه آب کم عمقی که در این محل جمع شده و به صورت دریاچه کوچکی درآمده است بر زمین می نشیند و با بازشدن درب ها شتابان پیاده می شویم. همزمان با پیاده شدن ما بارها را نیز به سرعت تخلیه نمودند و جمعیت زیادی زن و مرد توریست و کوهنورد و افراد محلی خدمات دهنده در اطراف هلی کوپتر مشغول بودند. ما ابتدا خیال کردیم که به استقبال ما آمده اند ولی خوشحالی ما زیاد طول نکشید، خوشحالی آنها از رسیدن هلی کوپتر و بردن ایشان از کوهستان بود. از جریان تخلیه بارها و سوار شدن شتابان مسافران در حال بازگشت به هلی کوپتر فیلم می گیرم. در این هیاهو فراموش کردیم از آلگ و زنش که تا اینجا ما را همراهی کرده بودند خداحافظی کنیم.

باد شدید هلی کوپتر موقع برخاستن طوفانی به پا کرد و کلاهم را به دریاچه یا برکه پشت سر انداخت. خسارات بی توجهی ام دارد زیاد می شود. با پرواز و دور شدن هلی کوپتر، بارهای ما را با تراکتور باربر ویژه ای که جایگاه حمل بار آن جلو تراکتور بود تا کنار چادرها حمل کردند. عده ای زن و مرد که اکثرا لباس و تیپ های اروپایی داشتند نسبت به گروه یک دست ما با لباس یک رنگ که تازه به جمع آنان وارد شده بودیم کنجکاوی می کردند و سوال هایی می پرسیدند. ما هم با ایشان و سپس با سرپرست کمپ اصلی به نام آقای مشکوف و همچنین راهنمای کوهستان و مترجم خویش آقای کریم که تاجیک بود و فارسی زبان آشنا شدیم و سپس به طرف چادر­ها راهنمایی شدیم و حرکت کردیم.

دو چادر بزرگ ۶ نفره برزنتی اسکلت فلزی خیمه ای شکل با آستر داخلی از چلوار گلدار و کف چوبی در اختیار ما قرار گرفت و ۶ عدد تشک اسفنجی و ۴ تخته لحاف پنبه ای به ما تعلق گرفت. متکا هم فراهم بود.

در این نقطه کوهستانی دور افتاده نیز شباهت هایی به شیوه زندگی ایرانی را می شود پیدا کرد. بارها را به داخل چادر اول حمل کردیم و مرتب چیدیم. این انبار گروه و چادر دوم را هم با انداختن رختخواب های مرغوب اهدایی به اتاق خواب و استراحت تبدیل کردیم. چه خوش است در این مکان پرت و دور از امکانات شهری و شهر نشینی بر بستری آماده لمیدن.

چادرها یک شعله برق هم دارد که ساعت ۷ عصر تا ۱۰ شب روشن خواهد بود. آقای ولادیمیر مشکوف پیرمردی که عاشقانه اساس کار این اردو را ریخته و کوهنوردان زیادی را به قله های منطقه راهنمایی نموده ما را استقبال نمود. این مکان که کمپ و قرارگاه اصلی منطقه پامیر نیز محسوب می شود آبگیر زیبایی نیز دارد. در اطراف این آبگیر کوچک در محوطه وسیعی که با یخچال های طبیعی و قله های اطراف از جمله کمونیزم در سمت جنوب و قله نوروز در غرب و کرژونفسکایا در شمال و قله زیبای چهار کس ۶۴۰۰متر(چهار شخص دانشمند) در شرق و قله وروبیو(verobiu) در جنوب شرقی محاصره گردیده.

محل تلاقی دو یخچال مسکوینه و بالتورو است و چادرهایی دایمی و موقت زیادی به صورت چند اردوی کوهنوردی دایر است و رستوران بزرگی با ساختمان فلز و شیشه و سقف شیروانی برای پذیرایی از میهمانان در سه نوبت دایر است و راس ساعت ۸ صبح و ساعت ۱۳ نیمروز و ساعت ۱۹ عصر با به صدا در آوردن زنگی بزرگ و ناقوس مانند همگی را دعوت به صرف غذا می کنند. کنار دریاچه یا آبگیر کوچک یخچالی زمین نسبتا مسطحی قرار دارد که محل فرود و برخواستن هلی کوپتر مخصوص حمل و نقل مسافران به مناطق و قرارگاه اصلی است که همانجا تخلیه و بارگیری می کند.

نظمی محسوس در این اردوگاه برقرار است که رهبر و گرداننده اصلی آن آقای مشکوف است (یک قزاق تمام و کمال و واقعی). از ساعت ۶:۳۰ عصر تا ۱۰ شب موتور ژنراتور اصلی تمام چادرها و محوطه و اماکن اصلی را روشن می کند و در ساعت های خاموشی تا چند ساعت بعد از آن باری دایر است که مشروبات مختلف در آن فروخته می شود و نرخش بسیار بالاست و دختران بار از مهمانان پذیرایی می کنند و صدای موزیک آن بلند است و موتور ژنراتوری جداگانه دارد. ساعت پایان کار بار معلوم نیست و به دلارهایی بستگی دارد که دیگران خرج می کنند. فروشگاهی در یک چادر دایر شده که لوازم مورد نیاز و عکس و نقشه های منطقه را می فروشد. حمام و سونای بخار گرم به نوبت به کوهنوردان سرویس می دهد. تلفن ماهواره ای و بی سیم با دنیای خارج از کوهستان در ارتباط دایم است و اطلاعات هواشناسی به صورت روزانه دریافت و در اختیار همه قرار می گیرد. زنگ ناقوس وقت ناهار را اعلام می کند. ما دسته جمعی با پوشیدن لباس های پلار صورتی رنگ و کامل و یکدست تیم برای ناهار به رستوران وارد می شویم. “سلام علیکم”… تعدادی زن و مرد دور میزهای چیده شده نشسته اند و با شنیدن سلام ما یعنی علامت مشخصه مسلمانان بر می گردند و ورود تیم یکدست و یکرنگ ایران را برانداز می کنند. آقای مشکوف ما را به میزی که کنار میز خودشان است راهنمایی می کند. در این جابجایی صندلی، در کنار میز نیمکت های باریک و بلندی آماده شده است. احتمالا به دلیل تعداد زیاد مهمانان و اینکه تعداد ۶ صندلی را ما به کنار چادرها آورده ایم صندلی کم دارند. خود ایشان نیز در جمع ما حاضر می شوند و زن های جوان نیمه برهنه در این هوای نسبتا سرد به پذیرایی و سرویس دهی به جمع می پردازند. نهار شامل سوپ، میوه های مختلف و غذایی با سیب زمینی است که ماکول و نسبتا خوب است. بعد از صرف اولین غذا در میان کوهنوردان حاضر در قرارگاه اصلی آقای ولادیمیر مشکوف به اتفاق یک نفر گاید (راهنمای کوهستان) به نام ویکتور سیچوف (ssichov) در نشستی که با ما دارند از علت دیر کرد ما سوال کردند و از وقت از دست رفته و زمان اندکی که برای ما باقی است و فرصت کمی که برای صعود داریم و نیاز به هم هوایی حتمی داریم صحبت نمودند و ترجمه سخنان ایشان و دیگران که اکثرا روسی صحبت می کردند به عهده آقایی تاجیک به نام محمد کریم بود که فارسی را به لهجه ای شبیه افغان ها یا تاجیک ها صحبت می نمود با لغات و اصطلاحات ویژه آن زبان. ما او را به دلیل مسن بودن و مهربانیش نسبت به ما که در همین چند ساعت حضور با ما صمیمی شده بود (عموکریم) خطاب می کردیم. ما به مشکوف اعلام کردیم که از برنامه ریخته شده برای هم هوایی کوهنوردان که متداول در این قرارگاه است  و صعود تدریجی به ارتفاعات بالاتر را بر روی قلل منطقه اطلاع کامل داریم، ولی به دلیل از دست دادن زمان لازم برای اجرای کامل این روش بیشتر علاقه مندیم همان مراتب را (صعود تدریجی و هم هوا شدن) بر روی کمونیزم اجرا کنیم تا در جریان صعود های لازم برای هم هوایی تدریجی با مسیر قله نیز آشنا شویم و بارهایمان را نیز به بالا انتقال دهیم. ایشان با این پیشنهاد ما موافقت کردند. ویکتور سیچوف با حرارت تاکید بر اجرای برنامه طرح شده توسط گردانندگان کمپ که همه کوهنوردان مهمان بی چون و چرا ملزم به پیروی از این برنامه علمی و متنوع هستند می نمود. مشکوف او را وادار به سکوت و اطاعت کرد. سیچوف هم که به نمایندگی از سوی راهنمایان و باربران ارتفاع بالا حرف می زد ناچارا با دلخوری پذیرفت. ما هم پس از اعلام روز حرکت یعنی پس فردا برای استراحت و رسیدگی به کارهایمان به چادر برگشتیم. بعد از ظهر را به پرس و جو و خوش و بش و آشنا شدن با محیط و افراد دیگر گذراندیم و به نوبت با کمک دوربین تله ای قوی که همراه داشتیم و بر سه پایه ای نصب کرده بودیم، مسیر صعود را که هم اکنون خوشبختانه سه گروه مجزا و به فاصله زیاد (یک روز) از یکدیگر بر روی آن کار می کردند جزء به جزء دنبال می کردیم و در پایان روز تقریبا با بیشتر قسمت های مسیر آشنا شده بودیم.

به ویژه اینکه در محل رستوران کمپ بر روی قطعه عکس بزرگی از مسیر و قله، به وسیله پرچم های کوچکی مکان کمپ های بین راه و موقعیت صعود کنندگان لحظه به لحظه مشخص می شد و توسط مکالمات بیسیم بین گروه های صعود کننده و کمپ اصلی در هر ساعت وضعیت نقاط مختلف را گزارش می داد. از سفارت جمهوری اسلامی ایران در دوشنبه ۳ قطعه پرچم دریافت کرده بودیم. اولی پرچم بسیار بزرگی بود که با کمک یک لوله ۶متری آن را در بعد از ظهر بر فراز چادر های خود که نزدیک ترین چادرها به رستوران و اتاقک های اداری و مشرف بر تمامی اردوگاه بود به احتزاز در آوردیم. رقص عارفانه سه رنگ دلنشین پرچم بر فراز این کوهستان و فضای بکر موجی از غرور و احساسات گرم را در دل هایمان به حرکت در می آورد.

دو پرچم کوچک دیگر را یکی برای نصب در قله (انشاالله) در نظر گرفته بودیم که پرچمی نفیس و زیبا بود از مخمل با شرابه های طلایی و بندی ابریشمین در اندازه ۲۰*۳۰ و دیگری را بر درب چادر نصب کرده بودیم. تعدادی پرچم سه رنگ هم از جنس کاغذ و سیم مفتولی تهیه کردیم تا در جریان صعود ما بر روی عکس بزرگ داخل رستوران موقعیت تیم ایران را گام به گام در مسیر مشخص کند.

با کنجکاوی و هوشیاری اعضا تیم تا عصر هنگام از تمامی جزئیات و کم و کیف کار صعود و گروههای صعود کننده تقریبا سر در آوردیم و به اعتماد به نفس عجیبی دست یافته بودیم که این حالات ما را بر سر شوق آورده بود و دیگران را به حیرت انداخته بود. در ساعات صرف شام همه راهنمایان و کوهنوردان خدمات دهنده که اکثرا روس و اوکراینی بودند و فقط چند نفر تاجیک بین آنها بود به نوعی خود را به ما نزدیک می کردند و از برنامه ما سوال می نمودند. پس از اعلام برنامه خود به آنان از ما سوال می کردند که راهنمای شما چه کسانی خواهند بود و ما اعلام می کردیم که راهنما نمی خواهیم. همه با تعجب  و حیرت به ما می نگریستند. سوال کردند باربر چند نفر می خواهید؟ باز جواب دادیم که نیازبه باربر نداریم. این جواب ها همگی را متعجب، عصبانی و مایوس نمود چون به ازای هر راهنما روزانه ۴۰دلار با غذا و هر باربر که هفت کیلوبار حمل می کند روزانه ۷۰دلار باید دریافت می کردند که نشد.

از حرکاتشان و بگومگویی که داشتند و عموکریم که به اکراه ترجمه می کرد معلوم بود که به توان و درایت تیم ما شک داشتند و خود را در مقابل تیمی بی تجربه، پر مدعا و نا آگاه از خطرات و مسایل ارتفاعات بلند و بسیار پر سر و صدا می دیدند. (شاید هم بودیم) و نکته دیگر اینکه در ساعات اولیه حضور ما در قرارگاه اصلی همه با نگاه و پرسش سراغ علایم ارتفاع گرفتگی و نا هم هوایی مثل سردرد و حالت تهوع و بی حالی را در ما می گرفتند و اثری نمی یافتند به ویژه اینکه می دانستند که تیم ما برای زودتر رسیدن به کمپ اصلی برنامه اقامت دو روزه جهت هم هوایی تدریجی در قرارگاه دپ شار (۲۲۰۰متر) را نیز از برنامه خود حذف نموده بود و یکسره به کمپ اصلی در ارتفتع ۴۴۰۰متر آمده بود. برعکس انتظار آنها بچه های ما بسیار سر حال و پر جنب و جوش و طبق عادت پرسر و صدا نشان می دادند. یکی طاقت نیاورد و پرسید آیا شما مشکلات قبل از هم هوایی را ندارید؟ عباس رندانه جواب داد چرا اشتهایمان بیشتر شده و با رسیدن به اینجا تازه سر حال آمده ایم و طرف با ناباوری و نوعی حیرت و شگفتی بر ما می نگریست. عموکریم توضیح داد که اکثر تازه واردان به این قرارگاه به صورت معمول دچار این عوارض در روزهای اول می شوند و این انتظار عادی است. بدین خاطر بود که به جمع ایشان توضیح دادیم که شاید دلیل این باشد که که اکثر کوهنوردان ایران اگر شد هر هفته و اگر نشد حداقل ماهی یکبار یک قله بالای ۴۰۰۰متری که در دسترسشان هست را صعود می کنند و سالانه چند بار به دماوند ۵۶۷۱متری زیبا و سر افراز که سمبل کوه ها و طبیعت کشور پهناورمان ایران محسوب می شود صعود می کنند. این است که مشکل هم هوایی ندارند و انگار در کوههای نزدیک شهر خودمان هستیم و ما به نوعی نیمه شرپا محسوب می شویم. ایشان که با ایران و طبیعت شگفت انگیز آن به ویژه با جامعه کوهنوردی ایران آشنایی چندانی نداشتند از این اطلاعات به حیرت افتاده بودند. مخصوصا اروپاییان که با چند قله بالای ۴۰۰۰ متری خود در سراسر اروپا آنجا را مهد کوهنوردی می دانند و از ایران به دلیل نبود اطلاعات یا بر اثر تبلیغات سوء خبری جز بیابان و لوت و شتر و عشایر چادر نشین نداشتند.

روز دوم اقامت ما در کمپ اصلی مصادف بود با روز برگزاری المپیک زمستانی. به ابتکار آلپ نوروز برای ایجاد تنوع و تفریح برای مهمانان و ساکنان کمپ، تیم های اعزامی از کشورهای مختلف هر کدام باید سه نماینده را در این بازیها شرکت می دادند و نفر چهارم تیم هم یک دختر از کارکنان کمپ برای هر تیم بود. تیم ما نیز با وجود تازه وارد بودن در این همایش شرکت نمود و پرچم ایران را در کنار پرچم دیگر کشورها به طنابی که افقی کشیده شده بود در محل برگزاری بازی ها آویختیم. مسابقه ترکیبی و امدادی جالبی را ترتیب داده بودند. به این صورت  که ابتدا یک نفر از هر تیم باید دور برکه آب می دوید و سپس با پرتاب سنگ در محلی مشخص چند قوطی فلزی را هدف قرار می داد و آنگاه چوبی را با اره دو نیم می نمودند وآنگاه بدنبال آن نفر چهارم تیم خود را (سنگین ترین و آخرین دختر خانم نصیب ما شده بود) به صورت حمل مجروح به جایی مشخص می رساندند و آنگاه عرض دریاچه را می پیمودند (با شنا یا بلم پارویی کوچک) و در آخر یک نفر از سنگی بالا می رفت و از طناب با تیرول سنگ را به پایین سر خورده و فرود می آمد و با دویدن در نقطه شروع مسابقه و بریدن قطعه ای کنده با اره به مسابقه پایان می داد. سرانجام آلمان ها برنده اول شدند و جایزه آنها یک هندوانه و یک بطری شامپاین و سه مدال یادگاری طلا بود. نفرات تیم دوم هم یک خربزه و یک بطری ودکا و سه مدال نقره یادگاری گرفتند. شام شب هم به افتخار ایشان بود.

گروههایی از کشورهای سویس، آلمان، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا، نروژ، یونان ،روس، انگلیس و ایران که تحت خدمات سه تور خدمات دهنده آلپ نوروز دوشنبه و دیگری از مسکو و اوکراین بودند و گروهی هم از لنین گراد مستقلا شرکت داشتند، ولی خدمات اصلی را آلپ نوروز ارایه می داد و تورهای دیگر هم با پرداخت بها از خدمات جنبی آلپ نوروز استفاده می نمودند. تیم ما پس از مسابقه دو در پرتاب سنگ و هدف گیری جزء سه تیم اول نشد و حذف گردید وگرنه نمی دانسیم با جوایز دریافتی چه باید می کردیم.

جریان مسابقه بسیار پر تحرک و جذاب و دیدنی بود و همه  ساکنان کمپ را بر سر شور آورده بود. سرانجام عصر هنگام پس از تدارک صعودی دوروزه و بستن کوله ها به عزم صعود تا ارتفاع ۵۸۰۰متر یعنی کمپ دوم کمونیزم به قصد حمل بارهای لازم جهت صعود نهایی به این ارتفاع برای روز سوم خود را آماده نمودیم (روز سوم حضور در قرارگاه اصلی).

با سرآمدن شب و دمیدن بامداد روز سوم پس از صرف صبحانه در رستوران همه با هم کوله های سنگین خود را به دوش کشیدیم و تیم شش نفره ما یکدل و مصمم به سوی بلندای سراسر پوشیده از برف و یخ مسیر رسیدن به قله کمونیزم به راه افتادیم. کوله پشتی ها از همان اول حرکت سنگینی خود را به رخ می کشند و روز پرکاری را گوشزد می کنند.

بارهایی را که در این برنامه مقدماتی در ۶ کوله پشتی جا داده بودیم و برای هر دو برنامه اول و دوم بهمراه برداشته بودیم عبارت بودند از:

۵ تخته چادر شامل ۲ تخته چادر ۳ نفره سه پوش و ۲ تخته چادر گورتکس ۲ و ۳ نفره و یک تخته چادر دوپوش سه نفره معمولی،طناب نمره ۶ یخچال یکصد متر، اره و بیل و لنگر برف، پیچ یخ و تعدادی بلوک و کارابین، سوخت بنزین ۴ بطری یک لیتری، جعبه کمک های اولیه، پرچم راهنما ۱۵ عدد، چراغ بنزینی ۳ دستگاه، دستمال کاغذی ۶ رول، شمع سه بسته، کبریت ۶ عدد، قرص الکل جامد یک بسته ۱۲ تایی، بسته نهار برای ۶ نفر (دو بسته)، بسته شام برای ۶ نفر (۱بسته)، بسته صبحانه برای ۶ نفر (۱ بسته)، تنقلات (۲بسته)، مجموعه تجهیزات فردی، مجموعه پوشاک فردی، و دیگر ملزومات.

در اینجا لازم است که صورت جزئیات برخی اقلام فوق را به روشنی برشماریم. پوشاک هر فرد در این برنامه به صورت زیر تدارک شده بود:

لباس بادگیر گورتکس (شامل بلوز کلاه دار –شلوار-روکش دستکش دوانگشتی ساق بلند)، لباس میانی پلار گرم (شامل بلوز، شلوار، کلاه، دستکش دو انگشتی ساق بلند)، لباس پر (شامل کت پر، شلوار پر، جوراب پر، دستکش پر، کلاه پر و جلیقه پر)، لباس پشم (شامل بلوز یا پیراهن، شلوار، جوراب ها، دست کش های بافتنی و کلاه بافتنی)، لباس زیرین الیاف مصنوعی (استرچ) (شامل بلوز نازک یقه اسکی، شلوار کشی، شورت، جوراب، دستکش، کلاه سر و صورت کشی)، دستمال گردن نخی مناسب، گتر مناسب، کفش پلاستیکی دو پوش، کلاه آفتابگیر لبه دار.

تجهیزات فردی شامل صورت زیر بود:

عینک طوفان و آفتابی uv، تبر یخ ۸۰ سانتیمتری ۱ عدد، باطوم تلسکوپی یک یا دو عدد، کرامپون (یخ شکن) ۱۲ دندانه با بند فیکس یا تسمه ای، یومار اتوماتیک یک عدد هر نفر، تونیک صندلی بسیار ساده و سبک (تسمه ای)، بلوک اتصال یومار و کارابین حمایت به صندلی صعود، کارابین پیچی هر نفر یک عدد، کوله پشتی بزرگ ۶۰لیتر به بالا، کیسه خواب پر مرغوب، زیر انداز فوم عایق سبک، چراغ قوه با باطری و لامپ یدک سبک، دوربین عکاسی و فیلم برداری و باطری یدک، ظروف صرف غذا و نوشیدنی، قمقمه فلزی یا ظروف عایق مایعات (فلاسک)، ساعت، تقویم، دفترچه یادداشت و مداد، کیف کمری ملزومات شخصی، لوازم شخصی و بهداشت فردی.

تجهیزات گروهی عبارت بودند از :

دما سنج، درب باز کن، چاقو، ظروف طبخ و صرف غذا، قطب نما، ارتفاع سنج، برس پلاستیکی دسته بلند، کیسه های پلاستیکی و پارچه ای، چادر، لوازم فنی و طناب ها، پرچم های راهنما، چراغ های بنزینی، کمک های اولیه و دارویی.

مسیر ما از محل کمپ اصلی ابتدا رو به جنوب و پس از گذشتن از کنار برکه آب از دست چپ وارد تنگه ای می شود که از کنار سنگلاخ های ریزشی و ترکیبی یخ و سنگ و به موازات برج های یخی یخچال پر هیبت والترو می گذرد. پس ار حدود یک ساعت راهپیمایی از باریکه راه پر افت و خیز و سنگلاخی و اندکی پیچیدن به سمت شرق به کنار یخچال والترو می رسیم که در اینجا از سطحی نسبتا مسطح برخوردار است و به علت حرکت آرام و غیر محسوس خود در این شیب کم شکاف های عرضی آن نسبتا باریک و از یک تا دو متر بیشتر تجاوز نمی کند.

بهترین محل برای عبور عرضی یخچال والترو همین مکان است. با سرازیر شدن به طرف کف سطح یخچال و عبور از کنار چالابی یخچالی با آبی سبز رنگ پا بر روی یخچال و یخ های دائمی آن می گذاریم.

سطح یخچال والترو نسبتا مسطح و پهن است ولی برای احتیاط در عبور و پریدن از روی شکاف های عرضی آن اقدام به بستن کرامپون ها می کنیم. برای اولین بار است که باید با کرامپون راهپیمایی کنیم. روی یخچال مقداری تکه سنگ های ریز و درشت به چشم می خورد ولی عبور با کرامپون را دچار اشکال نمی کند. در ابتدای کار راهپیمایی با کرامپون اندکی برای ما غیر عادی است ولی اندک اندک به آن عادت می کنیم. باید فاصله پاها را از هم اندکی بیشتر باز نگهداریم تا باعث گیر کردن نیش های کرامپون و در نتیجه پاره شدن گتر و پاچه شلوارمان نگردد و مهمتر اینکه تعادلمان را برهم نزند. در میانه یخچال انسان با دیدن طول و عرض و هیبت  انگیز این یخچال عظیم که عمق بستر یخ های سبز رنگ آن نامعلوم است  به عظمت آن بیشتر پی می برد و دچار اعجاب و شگفتی می گردد (من که شدم).

بلافاصله پس از عبور از عرض یخچال به ابتدای شیب برفی یخ زده و سراسر سفید رنگ دامنه شمالی قله می رسیم. گستره وسیعی با شیب تند و پوشیده از کلوخه های برفی و یخی بهمن های سرازیر شده از ارتفاع بالا سر (یعنی از کفی مسطح و مرتفعی به نام کفی فیرن (firn platy) در ارتفاع ۶۱۰۰ متری )که از نقاب های ۲۰تا ۳۰ متری و برج های شکسته معلق آن در لبه تاج یک دیواره عمودی ۲۰۰۰متری از سنگ و یخ بر بالای سرمان مشخص است. هراسان و دلواپس و شتابان شیب برفی را رو به بالا شروع به صعود سریع می کنیم.

در انتهای شیب و نزدیک به دیواره ۲۰۰۰متری سنگی این شیب برفی ناگهان می پیچد و در انتهای شیب به سمت غرب ادامه راه را تراسی برفی با شیب ملایم تشکیل می دهد که پس از نیم ساعت صعود پر هراس از این تراس برفی در انتهای آن به تیغه ای سنگی و ریزشی می رسیم.

 

در ابتدای مسیر خاکی-سنگی این تیغه باریک از روی توده یخ های بالای سرمان آب به سمت پایین جاری است. با جمع آوری اندکی از این آب رفع تشنگی می کنیم. در این نقطه از مسیر آب های جاری از بالاتر ها سنگ های بزرگ را به پایین حرکت می دهند و مدام سنگ های کنده شده معلق زنان به سوی فرودست ها سرازیرند و اندکی کوتاهی و بی احتیاطی ممکن است انسان را در مسیر یکی از این سنگ ها قرار دهد و کار تمام شود.

مسیر تیغه را اجبارا با کرامپون های بسته ادامه می دهیم. در جای جای این تیغه سنگی برف یخزده در لابلای سنگ ها وجود دارد. برای راحتی کار و جلوگیری از آسیب های احتمالی بیشتر ترجیح می دهیم تا جایی که امکان دارد پاها را روی برف قرار دهیم. صعود از صخره های چند متری بر سر راه و گرفتن گیره های پا با دندانه های کرامپون آن هم در این ارتفاع سرگیجه آور، صرفه نظر از خطرات آن مشکل و وقت گیر و فرساینده انرژی است ولی تنوعی در حرکت یکنواخت صعود ما به وجود آورده است. به ویژه آنکه با دور شدن از دامنه خطرناک ریزشی بالادست اندکی از دلهره اولیه مان کاسته شده است.

چون ما از جزئیات مسیر بالادست تر خبر  نداریم کماکان  با کرامپون های بسته شده حرکت می کنیم  و سعی داریم به دندانه های نوک تیز آنها آسیبی نرسانیم. در لحظات کوتاه استراحتی که روی سنگ های نسبتا خشک این تیغه ها برای خود فراهم می کنیم به دیدن چشم اندازهای بدیع و زیبای کوهستان با توده های عظیم برف و یخ پر هیبت آن می نشینیم. سکوتی یا آرامشی گیرا در جمع ما و فضای کوهستان حاکم شده است که تنها گاه گاهی صدای انفجار مانند ناشی از ریزش ناگهانی قسمتی از سنگ ها و یا توده های برف و یخ تلنبار شده در فرازها که به صورت بهمن یا به قول تاجیک ها ترمه (termeh) به داخل دره های زیر پا سرازیر می شوند این سکوت وهم انگیز را برهم می زنند و تماشاگر شگفت زده را به تفکر درباره این پدیده حیرت انگیز حیات وا می دارد.

قبل از حرکت تیم همگی به ما تاکید کرده بودند که باید طوری برنامه حرکت خود را تنظیم کنیم که قبل از بالا آمدن کامل آفتاب و گرم شدن هوا آن تکه از راه را که محل ریزش بهمن های لبه کفی فیرن می باشد رد کرده باشیم و اکنون خوشبختانه ما خیلی بالاتر از مسیر ذکر شده بودیم و با خاطری آسوده، حال به تماشای این جابه جایی سهمناک و ریزش توده هایی از خروارها یخ و برف در فرودست ها نشسته ایم. بازتاب صدا و موج حاصل از ریزش هر کدام از آنها همچون غرشی تندروار در گستره بی کران کوهستان می پیچد و تشکیل قارچ های عظیمی از پودر برف و غبار سفید رنگ برف در فضا بلافاصله چشم را به محل وقوع آن رهنمون می گردد. مسیر تیغه سنگی که جهت و مسیر صعود ما نیز هست رو به غرب است و در طرفین آن شیب های بسیار تند است. ما چند متر آن طرف تر از جای پای خویش و از فراز پرتگاههای خوفناک زیر پایمان بستر درخشان یخچال والترو را که بامداد امروز از روی آن گذشتیم در هزار متر پایین تر به وضوح می بینیم.

تماشا و استراحت بس است. باید رفت و در زمان صرفه جویی کرد. پس راه می افتیم. سر راهمان چند سنگ بزرگ و عمودی قرار گرفته که راه را بر ما بسته است. طناب های سفید رنگ و فرسوده ای که برای حمایت از بالای آن آویخته اند نشان می دهد که راه همین است و باید آنها را صعود کنیم. با کمک یومار به حمایت از خود می پردازیم. کار چندان مشکل نیست فقط وجود کوله های سنگین بر پشت و کرامپون ها ی بسته بر کفش که هنوز زیاد به آنها عادت نکرده ایم و پرتگاه های ترسناک زیر پایمان اندکی دست و دلمان را می لرزاند و بر احتیاط بیشتر در کار اصرار می ورزد (وگرنه ما که نترسیده ایم). دو نقطه از مسیر صعودمان را با پرچم های صورتی رنگ که با نماد سفید رنگ تیم اعزامی مزین شده علامت گذاری کرده ایم. رنگ صورتی یک دست پلارهای یک تیم منسجم شش نفره و این پرچم های صورتی رنگ، خطی صورتی را بر پهنه اکثرا سفید و خاکستری رنگ مسیر کمونیزم مشخصا ترسیم کرده است. احتمالا از رستوران هم کسانی که مسیر تیم را دنبال می کنند این خط صورتی رنگ را که بر این گستره بی کران می لولد و آرام بالا می رود و دنباله خود نقاط صورتی رنگ بر جای می گذارند خواهند دید. آفرین بر پلنگ های صورتی!

در انتهای مسیر سنگی یال نسبتا پهن تر شده و از تندی شیب آن کاسته می شود و در پایان یال صخره ای ریزشی چند ده متری حد فاصل این تیغه سنگی با شیب یک دست یخی و نقره ای رنگ بالای سرمان را تشکیل می دهد. در بالای صخره فوق دو چادر در نزدیکی هم دیگر برافراشته اند. چادر پائینی که یک چادر برزنتی خیمه ای فرسوده دو نفره خاکی رنگ است متعلق به راهنمایان روسی است و چادر بالایی یک چادر قرمز رنگ دو نفره نو نوار است که متعلق به تیم ژاپن است. اینجا کمپ اول و ارتفاع ۵۱۰۰ متر است. در هر دو چادر کسی نیست. در نزدیکی چادرها آب از زیر سنگ های بیرون زده از ابتدای شیب یخی بالادست پیوسته می چکد. این آخرین نقطه ای است که مستقیما و در گرمای ظهر آب بدست می آید. با جمع آوری اندکی از این آب ها به تهیه چای گرم می پردازیم و کنار سکوی چادرها  کوله هایمان را جهت استراحت و صرف نهار بر زمین نهاده و باز می کنیم. کار امروز ما تا رسیدن به این نقطه و نیز سرعت صعودمان خوب بوده است. در دل شوقی داریم و سر حالیم هنوز. با توافق بچه ها تصمیم می گیریم به جای اینکه این نقطه را برای کمپ اول در نظر بگیریم پس از صرف غذا و با استفاده از زمان باقی مانده و فرصتی که تا غروب داریم به ارتفاع ۵۳۰۰ متر صعود کنیم و قرارگاه اول خود را در محل کمپ پیشرفته ۵۳۰۰متر که در بالای گنبد یخی بالای سرمان واقع شده است برقرار نماییم.

نهار امروز که شامل نان لواش خشک، کنسرو گوشت خالص همراه با سس رزماری و زیتون شور و سیر بود از کوله ها بیرون می کشیم و بچه ها به راحتی و با اشتها آن را می خورند و شربت آب پرتقال و سپس چای داغ هم پشت بند و مکمل غذای نهار امروزمان می گردد (خوش به حالمان).

دونفر کوهنورد با گام های خسته از بالادست می رسند و با ما به خوش و بش می پردازند. یکی از آنها سرحال تر می نماید. به انگلیسی روانی با ما صحبت می کند. یونانی هستند و از کمپ ۶۱۰۰می آیند. روز گذشته قله را صعود کرده اند. بارقه شادی پیروزی از چهره خسته و فرسوده ایشان می تراود. لیوان های آب پرتقال را که به ایشان تعارف کردیم با تعجبی آشکار و سوالی همراه با حیرتی در صورت و چشم ها از ما می گیرند:

– آیا این برای من است؟

– بله بفرمایید

آب میوه ها را با ولع سر می کشند. روح مهمان نوازی ما گل کرده است.

-آیا غذا میل دارید؟

می گویند ما خود غذا به همراه داریم ولی فعلا میل نداریم و پس از اندکی استراحت خواهیم رفت. یک کنسرو ماهی تن را به اصرار به آنها می دهیم. با تشکر چند باره می پذیرند و به چادر روس ها می خزند. با آماده شدن چای برای ایشان چای داغ می بریم. هر دو غرق خوابند. بساطمان را جمع می کنیم و به آرامی شروع به صعود می کنیم. صعود از شیب تند گنبدی یخی بالای سرمان. این شیب تند و یک دست و یک نواخت را که یخ های سفید و نقره ای رنگ آن در زیر پرتو آفتاب مستقیم می درخشد به وسیله طناب های سفید رنگ و فرسوده ای چند ثابت گذاری کرده اند. از رنگ و روی طناب ها به نظر می رسد هر کدام از آن تکه طناب ها را در سال های مختلف کار گذارده اند. چون ابتدا و انتهای طناب ها در زیر یخ مدفون است. جهت صعود از این شیب یخی پنجاه درجه اقدام به صعود به کمک یومار و چکش یخ می کنیم و یومار را ترجیحا به طنابی که به نظر نوتر از دیگر طناب ها می آید می زنیم. ارتفاع ۲۰۰ متری این نقطه تا نوک گنبد مانند این یال پهن یخزده را به سختی و به آرامی صعود می کنیم و عصر هنگام بر بالای گنبد یک پارچه از یخ و برف پای می گذاریم.

ارتفاع ۵۳۰۰ متر است و جای مناسب ولی محدودی برای برقراری کمپ اول می باشد. دو چادر سه نفره را در کنار هم و رو به شمال و پشت به جهت یال بالاسر و مسیر منتهی به قله برقرار می کنیم. قله بالای سرمان کیروف (kirof) نام دارد و بر سر راه صعود قرار دارد. بلافاصله در داخل چادرها به تعویض و سبک کردن لباس های صعود با البسه پر و پوشاک گرم به داخل کیسه خواب ها می خزیم و همزمان به استراحت، مرتب کردن وسایل داخل چادر و آماده کردن شام و نوشیدنی می پردازیم. با آب کردن برف آب لازم را جهت سوپ و چای فراهم می کنیم. سوپ داغ پر از مخلفات همراه با نان خشک و چاشنی های اشتها آور مثل سیر و زیتون و ترشی انبه بسیار دلچسب و گواراست. دونفر از بچه ها به کندی هم هوا می شوند و حال و اشتهای چندانی نشان نمی دهند و سر درد خفیفی نیز دارند. پس از صرف شام و نوشیدنی گرم برای خواب و به سر آوردن شب در این ارتفاع به گرمای آرام بخش کیسه خواب های خویش پناه می بریم و به خواب می رویم. سر و صدای پارچه های پوش چادر در سراسر شب نشان از وزش باد نه چندان شدیدی دارد. صبح روز بعد به کندی و رخوت از خواب برمی خیزیم و تا آماده شدن اولین فنجان های چای داغ به جمع آوری کوله و وسایل خویش می پردازیم. بچه ها برای صرف صبحانه اشتهای چندانی نشان نمی دهند. انگار بیشتر ترجیح می دهند نوشیدنی بنوشند. پنیر محلی نیز طالب دارد ولی بقیه اقلام خیر. پس از مشورت و چند و چون احوال و اوضاع قرار براین می شود که سه نفر که سر حال ترند پس از صرف صبحانه  برای حمل بارها تا ارتفاع ۵۸۰۰متر صعود کنند و سه نفر دیگر نیز پس از استراحتی مختصر ضمن مراقبت از نفرات تیم صعود کننده!! خود به ارامی به طرف پایین سرازیر شوند.

با جمع کردن و بستن یکی از چادرها بارهای ارتفاعات بالاتر را در سه کوله جای داده و شروع به صعود می کنیم. از اینجا مسیرمان رو به سمت جنوب و در جهت یالی یکپارچه از برف و یخ  و پرشیب است که به قله ۶۳۰۰متری کیروف منتهی می گردد. در تمامی طول مسیر ۵۰۰ متری اختلاف ارتفاع تا محل کمپ ۵۸۰۰متر که شکاف های یخی متعدد و عمودی و عمیق یخی در چند جا راه را بر ما بسته است کارایی کرامپون های ۱۲ دندانه و چکش یخ کوتاه و مناسب تنها یار و مدد کار ما در صعودند. البته یومار ها نیز که حامی جانمان اند فراموش نمی شود. شکاف های یخی و دیواره عمودی لبه آن را با طناب های ثابتی که از بالا آویخته اند با کمک یومار و چکش یخ صعود می کنیم و چند جا را با پرچم های راهنما علامت گذاری می کنیم تا در برگشت و صعود بعدی و در صورت هوای خراب یا دید کم نشانگر راهمان باشد. حدود ساعت ۵/۱ بعد از ظهر به محل کمپ ۵۸۰۰متری می رسیم و با کندن حفره ای در کنار چادر برافراشته تیم ژاپن کلیه وسایل حمل شده را پس از بسته بندی و عایق سازی در داخل این حفره برفی جای می دهیم و با برف می پوشانیم و با چندین پرچم آرم دار تیم ایران نشانه گذاری می کنیم و به استراحتی کوتاه و صرف نهار می پردازیم. نان و کنسرو تن و سیر و زیتون را با بی اشتهایی ولی با کمک آب پرتقال سرد مانده در ته قمقمه ها فرو می دهیم و سپس با کوله های خالی، سه نفره شروع به سرازیر به طرف کمپ یک می کنیم.

مسیر فرود و صعود یکی است. چادر آبی رنگ تیم درکمپ ۵۳۰۰ در زیر پایمان چون نقطه ای بر گستره سفید رنگ یال برفی مسیر برگشت به چشم می آید. به اولین پله شکاف یخی برای فرود می رسیم. با کمک یومار به حمایت از خویش در حال فرود می پردازیم و با حرکتی آهسته و همراه با احتیاط لازم پایین می رویم. جای پاهای متعدد طاقچه مانند ویخ زده بر روی دیواره یخی کمک فراوانی به فرود ما می کند. کمک گرفتن از تبر یخ برای تعادل و نیش های کرامپون الزامی است. دره ها و پرتگاههای دو طرف یال شیب دار و پر برف از بالا به نظر ژرف تر و ترسناک می آیند. با کوچکترین اشتباه و غفلتی در هر گام خطر سقوط به کام مرگبار این ژرفاهای یخزده و منجمد را به همراه دارد. شکاف ها، نقاب ها، برج های یخی، یال های سراسر یخ و برف، دیواره های لخت سنگ و یخ و دره های عمیق همه و همه در ابعادی عظیم و وسیع و حیرت آور شکل گرفته اند و خطرات و نیز خاطراتی در دل خویش نهفته اند. تلاش بی وقفه امروز برای رسیدن به کمپ ۵۸۰۰متر و سرعت عمل و سعی رسیدن به افراد تیم که از کمپ اول زودتر سرازیر شده اند و همزمان رعایت نکات ایمنی و احتیاط هر سه نفرمان را به تقلا و سکوت واداشته است و تنها صدای خرد شدن یخ ها زیر گام های یکنواخت بچه ها و صدای نفس زدن تند تند خودم را می شنوم. گاه گاهی عباس با کلمات “بجنب” یا “مواظب باش” تاکیدی مکرر بر سرعت عمل و احتیاط مضاعف دارد. او تنها کسی است که از تیم ما تجربه بالای ۶۰۰۰ را دارد ولی من و رسول این نخستین صعود تا ارتفاع ۵۸۰۰متری مان است. با آموزش های دکتر از تئوری انطباق من هر آن در ارتفاع بالا منتظر ظهور عوارض ارتفاع گرفتگی در خودم بودم و گاهی به خود تلقین می کردم که حالا دیگر عارضه نصیب من خواهد شد ولی هیچ خبری نبود و من باورم نمی شد. یکبار سرم را به شدت تکان دادم تا متوجه شوم آیا مغرم در جمجمه ام لق می خورد یا نه؟ سپس از خیالات و حرکات خودم ناخود آگاه خنده ام گرفته بود.

به کمپ ۵۳۰۰ رسیدیم.بچه ها خیلی تر و تمیز چادر سه نفره و دو نفره ای را جمع کرده و با وسایل داخل آن خوابیده بودند و ضمن محکم کردن آن ها با چند پرچم نیز حدود چادر را مشخص نموده بودند تا کسی بر روی آن گام ننهد. ما نیز بلافاصله به سوی چادر های ۵۱۰۰ متر در زیر شیب تند یخی سرازیر می شویم. اینجا نیز با کمک یومار و البته سریع تر از مسیر های بالادست فرود می رویم. با سرعت به کمپ ۵۱۰۰ می رسیم و اندکی از آب های حاصل از ذوب یخ ها را جمع کرده و می نوشیم. اکنون بسیار سرحال و گرسنه و پر اشتها هستیم و خوشحالی ما این است که پس از دو روز تلاش همراه با موفقیت و طبق برنامه ضمن انطباق و هم هوایی، هم اکنون به سوی پایین دست ها و غذای گرم رستوران و حمام آب گرم و استراحت دو روزه سرازیر می شویم و تا چند ساعت دیگر از این همه امکانات برخوردار خواهیم شد. از این نقطه (۵۱۰۰ متر) به پایین با توجه به شناختی که دیروز هنگام صعود از مسیر پیدا کردیم دیگر احتیاج به کرامپون ها نداریم و حتی اگر برف تازه هم ببارد باز می شود از مسیر صعود شده دیروز با کفش های بدون کرامپون هم تا کمپ ۵۱۰۰ متر صعود نمود. بنابراین هر سه کرامپون و چکش یخ ها را در گوشه ای پنهان می کنیم و اندکی راحت تر فرود از مسیر تیغه ی سنگی ریزشی پایین دست را پیش می گیریم. حال دیگر بدون کرامپون که در شیب های برف و یخی محال است بتوان حرکت کرد، بر روی این تیغه ها و مسیر های پر پیچ و خم آن سرعت عمل بیشتری داریم. با فرود سنگ به سنگ و پشت سر نهادن تیغه سنگی به ابتدای شیب برفی تراس منطقه خطر ریزش بهمن ها می رسیم. بر اثر ریزش های متعدد امروز شکل منطقه تغییر کرده است و اثری از پرچم های راهنما نیست. یکی از آنها را که واژگون شده و در زیر کلوخه ای از یخ افتاده بود را پیدا می کنیم و دوباره آن را برپا می کنیم. قسمت های پر شیب تر این تراس را می توان با کفش سُر خورد و اسکی کرد و سریع فرود رفت. با پایان یافتن شیب برفی پا بر روی یخ های یک پارچه و قاچ خورده یخچال والترو می نهیم. قالب های بزرگتر قطعات یخ و برف سفت و منجمد، دامنه ی گسترش بهمن های تازه ریخته شده را تا میانه یخچال گسترش داده اند. در سطح یخ ها آب از هر طرف به فرودست ها جاری است و به داخل شکاف های عمیق عرض یخچال می ریزد و در برخی جاها با به هم پیوستن آب ها جوی های بزرگتری تشکیل شده که با حرکت مارپیچی بر روی یخ های سبز رنگ مسیر باز کرده اند و به کنار یخچال کشیده شده اند و به زیر تخته سنگ های یخچالی و سنگلاخ های کناره یخچال والترو فرو می روند.

پس از طی کردن عرض یخچال و عبور و دور زدن باریکه سنگ و یخی کناره دیگر یخچال در محل تلاقی دو یخچال عظیم والترو و مسکوینه به قرارگاه کمپ اصلی می رسیم. چیزی به ساعت صرف شام باقی نمانده. پس از تعویض لباس ها به رستوران می رویم و شامی دلچسب و نوشیدنی های گرم را به معده گرسنه و کام تشنه خویش سرازیر می کنیم. طبق برنامه تنظیمی ما دو روز جهت استراحت و تجدید قوا و آماده نمودن تدارکات غذایی در پیش داریم و سه شب برای خواب در رختخواب گرم بر روی زمین خشک.

دسته جمعی به چادر گروهی خویش برمی گردیم وبه صحبت پیرامون برنامه می پردازیم و برنامه صعود نهایی را پی ریزی می کنیم. چند یادداشت کوتاه از بحث و گفتگوی شب اول پس از صعود مقدماتی برداشته ام که بدین شرح است. عباس آغازگر سخن است و تکیه بر این نکته دارد که حال که ما عمده بارمان را در کمپ دوم (۵۸۰۰متر) انبار کرده ایم و در صعود بعدی البته پس از دو روز تجدید قوا با بار کمتر و حرکتی شاداب تر می توان یک روزه به قرارگاه اول در ارتفاع ۵۳۰۰متر صعود نمود و روز دوم نیز با صعود به قرارگاه دوم (۵۸۰۰متر) می شود شب را در آنجا سر کرد و سپس با صعود به قله کیروف و سرازیر شدن به کفی برفی (فیرن پلاتیو) به ۶۱۰۰متر رسید و در ادامه راه به صعود یکسره تا قرارگاه های بعدی پرداخت. ترتیب قرارگاه های بعدی ما چنین خواهد بود:

روز اول: قرارگاه اول ۵۳۰۰متر و شب مانی

روز دوم: قرارگاه ۵۸۰۰ متر و شب مانی

روز سوم: با صعود تا قله ۶۳۰۰متری کیروف و سرازیر شدن به کفی فیرن به ارتفاع ۶۱۰۰متر می رسیم و شبمانی و هم هوایی در ارتفاع ۶۱۰۰متر

روز چهارم: صعود تا قرارگاه ۶۹۰۰ متر در گردنه قله دوشنبه و برگشت به قرارگاه سوم ۶۱۰۰ و در آخر برگشت به قرارگاه اصلی

من درخواست تصمیم گیری گروه راجع به کسانی که احتمالا در ارتفاع بالاتر نتوانند ادامه راه بدهند را می خواهم بدانم و همچنین نظر دسته جمعی بچه ها را راجع به کیفیت و چگونگی غذا و نوشیدنی های برنامه آینده خواهان هستم و می پرسم و می گویم اشتباه برنامه دو روزه مقدماتی در این بود که ما مداوم آنطوری که باید نخوردیم و نیاشامیدیم و اصل حداقل سه لیتر نوشیدن آب در شبانه روز برای یک نفر را در نظر نگرفته بودیم و تاکید می کنم در وعده های غذایی خویش تنوع در خوردن و نوشیدن را رعایت کنیم تا دچار سوء ذایقه و تغذیه نگردیم.

رسول تاکید می کند قدر وقت و فرصت را بدانیم و از این فرصت بدست آمده حداکثر استفاده را ببریم، چون حال و هوای کوهستان قابل پیش بینی نیست و فرصت از دست می رود. مسعود درخواست می کند طرح ریخته شده  برای آینده را جزء به جزء روشن کنید و ما را نیز در جریان کل برنامه قرار دهید و خطاب به جعفری می گوید رعایت اعتدال و خونسردی در امور بهتر است و ادامه می دهد بچه ها چون بدون کار و مسئولیت مانده اند می خواهند آنها نیز در کارها دخالت کنند چون تقسیم وظایف و تفویض امور به خوبی انجام نشده است. من می گویم هر کس در حد توانش به تیم کمک کند. فعلا دستور کار امروز ما پخت و پز و آماده سازی و تقسیم بندی تدارکات روزهای صعود آینده است. دکتر جلال می گوید باید سعی شود وبال گردن تیم نباشیم، بلکه تا می توانیم کمک کنیم و همدیگر را حمایت کنیم. از مواد غذایی به نحو احسن استفاده کنیم و در وزن و حجم و کیفیت آن دقت نظر داشته باشیم تا هم اینکه کم نیاوریم و هم بار اضافه حمل نکنیم و در ادامه پیشهاد می دهد راجع به گرفتن دو نفر راهنمای بالای ۶۱۰۰ متر بچه ها نظر بدهند. من مخالفم و می گویم راهنما برای چه؟ دکتر پیشنهاد می دهد دو تیم مستقل و مجزا حرکت کنند و علت را اختلاف در سرعت و توان صعود نفرات بیان می کند.

جواب مسعود راجع به برنامه ی صعود اصلی و کیفیت و چگونگی هم هوا شدن و روزهای برنامه را من توضیح می دهم. البته با برداشتی آزاد از روی برنامه ی از قبل تعیین شده سازمان خدمات دهنده آلپ نوروز، بدین شرح:

روز اول ۱۲۰۰ متر صعود، روز دوم ۵۰۰متر صعود، روز سوم ۴۰۰ متر صعود و ۲۰۰ متر فرود، روز چهارم ۸۰۰ متر صعود مشکل، روز پنجم ۶۰۰متر صعود و بلافاصله ۱۴۰۰متر فرود(روز صعود قله)، روز ششم ۲۰۰۰متر فرود تا کمپ اصلی.

دکتر جلال توضیح می دهد که برای هم هوایی روز اول  صعود به نقطه  اوج آن روز و برگشت برای خواب به نقطه اوج روز قبل و روز بعد مجددا صعود تا نقطه اوج این روز و برگشت برای خواب به نقطه اوج روز قبل بهترین شیوه هم هوایی است. در ضمن دکتر جلال مسئولیت انتخاب و بسته بندی  تدارکات دارویی و بسته کمک های نخستین و نیز تجهیزات پزشکی همراه خویش را خود بر عهده گرفت.

تدارکات غذایی که باید برای صعود در نظر می گرفتیم: ما طبق برنامه ریزی خود  جهت شش نفر صعود کننده برای مدت هشت روز صعود و فرود اقلام زیر را در نظر گرفتیم و آن را در بسته بندی های هر وعده جداگانه که به صورت کیسه های کوچک بند دار دوخته ایم بسته بندی کرده و برروی هر کیسه نام روز و نوع وعده غذایی را می نویسیم و برای جلوگیری از پیش آمدن حالت یک نواختی در غذاها به مسئله تنوع و تعداد خوراکی و نوشیدنی توجه داشتیم. چند نکته مهم را که در مورد مواد غذایی مصرف شونده در کوهستان می دانستیم  در اینجا به کار گرفتیم مثل:

۱- تنوع در نوشیدنی ها و سوپ ها جهت رعایت اصل آشامیدن ۳ لیتر آب در روز برای هر نفر در ارتفاعات

۲- تنوع در مصرف غذاهای اصلی و چاشنی ها و مکمل های غذایی جهت ایجاد اشتها

۳- پر انرژی بودن و خوش گوار بودن غذاها و مکمل های غذایی جنبی

۴- تاکید بر خوردن و آشامیدن سه وعده غذای اصلی و مصرف تنقلات و نوشیدنی همراه، به دفعات مکرر در طول روز صعود

۵- رعایت کم حجم بودن و کم وزن بودن بسته های غذایی و توجه به نکته ی عدم فساد پذیری غذاها در طول مدت اجرای برنامه

۶- و از همه مهمتر مسئله باب ذایقه بودن و خوش خوراکی غذاها و همچنین سهل الوصول بودن آنها و نیز به آسانی آماده شدن آن برای مصرف بود که به این دلیل با بچه ها هم در مورد انتخاب نوع غذا و نوشیدنی و تنقلات و مکمل و …مشورت کرده بودیم. البته در مواقع خرید کالا و تدارکات بعضی از نکات از جمله: گرانی، کمی وقت، فرصت کم برای خرید و شرایط بازار ما را از دسترسی به خواسته هایمان دور نگه داشته بود و فعلاً باید با آنچه داشتیم و همراهمان بود می ساختیم.

صورت صبحانه برای ۸ روز به تعداد ۶ نفر عبارت بود از شیر خشک پودر، شیر عسل قوطی، مغز گردو، پودر کاکائو، کره بادام زمینی، عسل بسته ای، نعنا خشک بسته ای، چای کیسه ای، قهوه فوری پاکتی، هل و زعفران، پودر دارچین، پنیر لیقوان، پنیر بسته ای، قند و شکر، بیسکویت کرم دار، مربا بسته ای

 و برای نهار روز اول و هشتم: زیتون شور و سیر حبه ای، تنقلات مکمل، نوشیدنی گرم و در آخر گز برای دسر بعد از غذا. نهار دوم و پنجم: کنسرو خوراک مرغ، سیر، نان لواش، زیتون، نوشیدنی و گز یا خرما. نهار روز سوم و هفتم: کنسرو خوراک بادمجان و قورمه سبزی، نان لواش، زیتون و سیر، گز، نوشیدنی گرم. ناهار روز چهارم و ششم: کنسرو ماهی، لواش، سیر و زیتون، نوشیدنی و گز.

برای خوراک بین راه و مکمل های غذایی : کمپوت مختلف آناناس و گیلاس و هلو را در نظر گرفته بودیم و تنقلات کامل و متنوع را نیز هر نفر به دلخواه برای خود برداشته بود. یک لوله کوچک کالباس (سالامی) هم برای بین راه در نظر گرفته بودیم. جهت نوشیدنی های سرد و گرم قمقمه های بین راه: پودر اومالتین یا شربت پودری با سه طعم مختلف و پودر سکوئیک را در نظر گرفتیم و برداشتیم.

برای شام شب اول و پنجم: سوپ جو و سوپ رشته فرنگی، رشته فرنگی، رب، پیاز داغ، کره، لیمو، قرص سوپ، سیر، نان خشک و چای. شام دوم و چهارم: سوپ قارچ، رشته، رب، پیاز داغ، قارچ، کره، قرص سوپ، نان خشک. شام سوم و هفتم: سوپ پیاز، نخود سبز، رشته، رب، سبزی، پیاز داغ، روغن، قرص سوپ، نان خشک، سیر، چای. شام ششم و هشتم: کشک زرد (کشک زرد نوعی سوپ پودری یا آش محلی آماده و سهل الوصول است که در خراسان جنوبی و سیستان متداول است)، رب، پیاز داغ، کره، سیر، نان خشک، نوشیدنی گرم، خرما.

به اقلام فوق تعداد ۱۵ عدد پرچم راهنما و تعداد سه دستگاه بی سیم تاکی واکی پر قدرت و یک عدد باطری یدکی آن ها و همچنین کرم و لوسیون محامظ پوست و ماسک آفتاب را اضافه کردیم.

دوربین فیلم برداری وی ۸ که جهت ثبت تصاویر به همراه داشتیم در کمپ اصلی در حین فیلم برداری از مراسم برافراشتن پرچم گیر کرد و دیگر کار نکرد و تعمیر کار فنی کمپ اصلی هم نتوانست آن را به راه بیاندازد. ما که دیگر نمی توانستیم ازجریان صعود خود فیلم بگیریم تصمیم گرفتیم ۶ دوربین عکاسی را برای ثبت عکس و اسلاید به کار ببریم و دست پر به ایران برگردیم. بچه ها هم همت کردند و مقدار زیادی فیلم های خام و عکس و اسلاید به همین منظور برداشتند.

بر روی بسته های غذایی نام کمپ های مربوطه را جهت مصرف در آن روز و جاگذاری برای روزهای برگشت به خاطر سهولت کار به ترتیب زیر نوشتیم:

صبحانه هشت وعده: کمپ ۵۳۰۰ دو وعده، کمپ ۵۸۰۰یک وعده، کمپ۶۱۰۰سه وعده، کمپ ۶۹۰۰یک وعده

شام هشت وعده: کمپ ۵۳۰۰ دو وعده، یکی برای مصرف و یکی برای شام شب هفت در برگشت، کمپ ۵۸۰۰ یک وعده برای شب دوم و یک وعده اضطراری، کمپ سوم سه وعده برای شب سوم و چهارم و شام ششم در برگشت برای جاگذاری، کمپ چهارم دو وعده برای شام پنجم و یک وعده اضطراری.

نهار ۹ وعده: کمپ یک برای مصرف و نهار هشتم برای جاگذاری در برگشت، کمپ دوم یک وعده مصرف نهار دوم در بین راه، کمپ سوم دو وعده برای مصرف نهار سوم مصرف و یک وعده جاگذاری برای برگشت، کمپ چهارم دو وعده برای مصرف نهار چهارم و سه وعده اضطراری.

تنقلات را نیز بچه ها به دلخواه خود برچیده و به صورت شخصی برای ۸ روز مکمل غذایی با خود برداشته بودند.

پس از دو روز استراحت و تجدید قوا و آماده نمودن بارهای خویش در کمپ اصلی، صبح روز بعد با کوله هایی از قبل آماده شده، پس از صرف صبحانه ای کامل در رستوران به سوی بلندی های مقصد به راه می افتیم. در صعود قبلی از همین مسیر با وجود اینکه کوله ها سنگین تر بود اما خیلی سریع خود را به کمپ اول رسانده بودیم و این بود که چند ساعتی وقت اضافه آورده بودیم. اما این بار هیچ شتابی به خرج ندادیم و خیلی راحت و با آرامش خاطر حرکت کردیم و با عبور از کناره های یخچال والترو و قطع عرض آن و صعود از شیب زیر ریزشی های بهمن خیز و پس از آن با عبور از تیغه ی سنگی به کمپ ۵۱۰۰ متر رسیدیم. ضمن استراحت در آنجا نهار روز اول را دسته جمعی  صرف کردیم و چای داغ را بر روی آن نوشیدیم و پس از صرف نهار چون هنوز چند ساعت دیگر از روز را فرصت داریم در زیر آفتاب دلچسب بعد از ظهر دراز می کشیم و حمام آفتاب می گیریم. سرانجام تصمیم به ادامه صعود از شیب تند یخی بین کمپ ۵۱۰۰به کمپ ۵۳۰۰متر می گیریم. چکش یخ ها و کرامپون های جاسازی و پنهان کرده در این قسمت را از مخفیگاه بیرون می کشیم و دست و پای خویش را به آنها جهت درگیری با شیب یخی بالا سر مجهز می کنیم. حال ما آماده صعودیم، آن هم از شیب های تند یخی که به موازات هم چند رشته طناب فرسوده سفید رنگ از بالا آویخته دارد و هر کدام در چند متر به چند متر در زیر یخ مخفی شده و یا سراز برف و یخ به در آورده اند و ما را بارها مجبور به باز کردن و دوباره بستن یومار جهت حمایت می کنند. این بار همچون دفعه پیشین این شیب یخی را با کمک گرفتن از طناب های ثابت کار گذاشته شده در مسیر به وسیله یومار صعود می کنیم و در پایان روز به کمپ ۵۳۰۰ متر می رسیم و برای شبمانی به داخل چادر هایی که در صعود قبلی به اینجا حمل کرده ایم و هم اکنون بلافاصله آن ها را برپا کرده ایم می خزیم. در کل روز هوا آفتابی و آرام بود و هیچ گونه مشکلی نداشتیم. عصر هنگام اندکی وزش باد داریم که چندان آزاری جز سر و صدای چادرها ایجاد نکرد. پس از درست کردن نوشیدنی داغ و صرف آن شام اول را که شامل سوپ جو با مخلفات اضافی است به همراه نان خشک و سیر می خوریم. بچه ها برعکس صعود پیشین این بار اشتهای خوبی دارند و از مقدار کم مواد غذایی در هر وعده گله دارند! از وعده ی غذای اضطراری مقداری نان و چاشنی برمی داریم و مصرف می کنیم. فعلا بهتر است تا آنجا که اشتهای دوستان می طلبد خورد و نوشید. پس از شام، پشتبند آن چای داغ می نوشیم. مخصوصاً که در این ارتفاع یخ زده و در داخل چادر و در کنار دوستانی که سرحال و پر شور و یکدل  مصمم اند تا همپای هم کاری را انجام دهند لذتی صد چندان دارد. مسئولیت کار با چراغ بنزینی و آماده کردن آب و شام و پخت و پز را از همان اول کار عباس بر عهده گرفت، ” دستش درد نکند و دست مریزاد”.

یکی از دو چراغ بنزینی که بدان دل بسته بودیم در همین ابتدای کار خراب شد و از کار افتاد. باید آن را در همین کمپ جا بگذاریم و از خیرش بگذریم. ولی چراغ یدک داریم. انگار بنزین های اکتان بالای مخصوص سوخت هلی کوپتر که البته تاریخ مصرف آن نیز گذشته چندان مناسب مصرف در چراغ های بنزینی نیست (سوخت را از BC و از شرکت آلپ نوروز گرفتیم)، هر چند زمان استفاده از چراغ های بنزینی هم سر آمده ولی فعلا ما باید به جای چراغ های سبک و تمیز گازی  EPIکه بی درد سراند و قابل اطمینان، اجباراً با این نوع چراغ های پر درد سر و غیر قابل اطمینان بسازیم، ” چه کند بی نوا همین دارد”.

صبح روز بعد پس از بیداری و جمع و جور کردن خود برای صرف صبحانه آماده می شویم. آب برای درست کردن شیر عسلی و کاکائو به سختی گرم می شود. چراغ های بنزینی کماکان اشکال دارد و خوب کار نمی کند. عباس همچون تعمیر کاران دست و بالش سیاه شده است که موجب عصبانیت خودش و دست آویزی برای خنده ما شده است. شیرینی و بیسکویت بخوبی خورده می شود و پنیر لیقوان بسیار خوش خوراک است ولی از مربا و پنیر بسته ای چندان استقبالی نمی شود. چای را هم با عسل می نوشیم. با جمع کردن وسایل و یک تخته چادر که برای کمپ بالاتر نیاز داریم و با جا گزاردن یک تخته چادر سه نفره دوپوش معمولی و مقداری بسته مواد غذایی جهت استفاده در برگشت، کمپ اول را به مقصد صعود به کمپ های بالاتر که اولین آن در ارتفاع ۵۸۰۰ قرار دارد ترک می کنیم. در صعود قبلی مقداری تجهیزات گروهی را به آنجا حمل کرده ایم. مسیر ما در جهت جنوب و از گردنه یالی است که به قله کیروف به ارتفاع ۶۳۵۰متر ختم می شود و یالی است پوشیده از برف یخ زده با شیب تند و پلکانی که شکاف های یخی عمیق با دیواره های یخی عمودی، پله های این پلکان را تشکیل می دهند و تمام عرض یال را یک باره بریده اند و راه را بر صعود کننده بسته اند و ما ناچار باید در نقطه ای آنرا صعود کنیم که این نقاط را صعود کنندگان قبلی با طناب ثابت از بالا آویخته مشخص کرده اند که ما هم ضمن صعود و مشخص کردن کارگاه ها و ترمیم حمایت های میانی آن، با نصب پرچم های راهنما حدود آن را مشخص تر می کنیم تا در هوای خراب احتمالی نیز در یافتن آن ها دچار مشکل نگردیم. این پیشانی های عمودی یخی شکاف ها اکثرا با قندیل های فراوان و بسیار زیبا و دیدنی تزئین یافته است و انسان را حتی در نیمه ی راه صعود از دیواره ی عمودی و خطرناک یخی آن به توقف و تماشا وا می دارد!

در بین راه از تنقلات همراه خویش استفاده می کردیم. تنقلاتی که بچه ها به دلخواه خویش انتخاب کرده بودند و همراه داشتند. من هم بیشتر آبنبات و گز را ترجیح می دهم و همچنین آلوی سیاه را ضمناً .

آب نبات ویکس و آدامس هم برای تازه و مرطوب نگه داشتن دهان و گلو از ملزومات است. با عبور از یک یک شیب های برفی و شکاف های عمودی یخی این اختلاف ارتفاع ۵۰۰ متری دو کمپ اول و دوم ۵۸۰۰متر را در طول روز طی می کنیم. کار صعود از مسیر کوتاه امروزمان نسبت به مسیر طولانی دیروز بسیار مشکل تر است.سرانجام و عصر هنگام به محل قرارگاه دوم می رسیم. ارتفاع ۵۸۰۰متر است و جایی است بسیار کوچک و پر شیب، به طوری که چادرها را نمی توانیم کنار هم برقرار کنیم. به ناچار با آماده کردن و مسطح نمودن جای چادرها با اختلاف سطح حدود یک متر از یکدیگر دو چادر نزدیک به هم برقرار می کنیم. این کمپ دوم ما در ارتفاع ۵۸۰۰خواهد بود. در پایان کار به استراحت می پردازیم. نهار و شام را پشت سر هم و با اشتها می خوریم. نهار کنسرو ماهی تن است با نان لواش خشک و زیتون شور و سیر. در نتیجه اشتهای خوب بچه ها نان کم می آوریم و از شام رزرو امانت می گیریم. پس از نهار نوشیدنی داغ می نوشیم و بلافاصله شام را که سوپ قارچ می باشد آماده کرده و می خوریم. این برای همه ما (بجز عباس) برای اولین بار است که در ارتفاع ۵۸۰۰ متر می خوابیم. به راحتی شب را می خوابیم. صبح روز بعد برای صبحانه شیر عسل و چای و نان گردویی و بیسکویت کرم دار کاکائویی و مربا و پنیر بسته ای داریم. یک سفره مفصل! پنیر ایرانی چون خوش خوراک و باب ذایقه بچه ها بود به زودی تمام شده و تهش بالا آمده است. پس از صرف صبحانه با جمع آوری یک چادر و بر جا گذاردن چادر دیگر در همین کمپ به ادامه ی صعود می پردازیم. مسیر را به سوی قله کیروف با ارتفاع ۶۳۰۰متر ادامه می دهیم. کل این مسیر که از یخچال والترو شروع شده و به قله کیروف ختم می گردد و مسیر عادی و نرمال محسوب می گردد به مسیر برودکین (brodkin) مشهور است و تا انتهای یال یعنی زیر قله مسیری پر شیب بوده و سپس از سمت چپ قله با تراورسی جالب و از بالای شیب های بسیار تند لبه تراس مانند کفی فیرن (firn – plativ)و از سمت شرق قله کیروف به داخل گودی قبل از کفی فیرن یعنی ۲۰۰ متر پایین تر می پیچد. دو نفر از بچه ها که برای هم هوایی و انطباق خویش با ارتفاع احتیاج به زمان بیشتری دارند در چادر می مانند و چهار نفر دیگر با کوله های نسبتا سنگین به صعود ادامه می دهند. هدف امروز ما رسیدن به کفی فیرن در ارتفاع ۶۱۰۰متری است و برای رسیدن به کمپ بعدی باید حدود ۴۰۰ متر صعود کنیم و سپس ۲۰۰ متر فرود برویم و از سمت دیگر به دشت برفی موسوم به کفی فیرن برسیم.

از این رو تا حدود زیر قله کیروف صعود می کنیم و سپس از آنجا به سمت چپ می پیچیم  و از زیر شیب پایین دست قله فرعی با تراورسی نسبتا خطرناک و از لبه بالایی پرتگاه های زیر پایمان به سمت شرق قله کیروف ۶۳۵۰متر می رویم واز طریق شیب ملایم و طولانی یال شمال شرقی قله کیروف با کم کردن حدود ۳۰۰متر ارتفاع به دشت برفی زیر پایمان سرازیر می شویم.

طبق برنامه ی متداوله، اکثر تیم های صعود کننده به قله کمونیزم قرارگاه خویش را در این دشت وسیع و مناسب برقرار می کنند. ما نیز طبق برنامه همین منظور را داریم. بچه ها شیب برفی کفی فیرن را پیش می گیرند و چون هنوز وقت زیادی از روشنایی روز را در پیش داریم کوله پشتی خویش را در بالای شیب بر زمین می گذارم و آن را ثابت می کنم و با موافقت سرپرست تیم (عباس) بدون کوله و فقط با یک رشته صد متری طناب مسیر تراورس را با احتیاط تمام به عقب برگشته و با سرازیر شدن از شیب تند قله کیروف به کمپ ۵۸۰۰متر برمی گردم و به همراه دونفری که در کمپ مانده اند به طرف بالای شیب راه می افتم. چون این دو نفر هنوز از تاثیرات ارتفاع رهایی نیافته اند برای آسانی کار وسایل همراه را درون کوله ریخته و به دوش می کشم. قبلاً در موقع فرود برای کمک بیشتر به صعودمان شیب تند زیر مسیر تراورس را با طناب یکصد متری ثابت گزاری کرده ام. هر سه نفر به آرامی با رسیدن به محل طناب ثابت از یومار جهت کمک به صعود خویش یاری می جوییم و پس از رسیدن به بالای طناب ثابت مجدداً مسیر تراورس را نیز به صورت ضربدری و با حمایت از یکدیگر طی می کنیم و پس از اندکی استراحت در انتهای تراورس و تماشای برج های یخی زیر پایمان به سمت پایین و به سوی دشت برفی فیرن در زیر پایمان حرکت می کنیم. با رسیدن به کوله پشتی خود که موقع برگشتن در اینجا نهاده ام استراحتی دیگر برای نقس تازه کردن ضروری می گردد. از اینجا هر کس کوله خویش را به دوش می گیرد و من نیز کوله ی خود را برداشته و دسته جمعی سرازیر می شویم. بچه ها را که جلوتر رفته بودند پایین دست می بینیم. آنها عرض دشت برفی را طی کرده و در ابتدای شروع یال منتهی به قله دوشنبه در آن سوی دشت برفی در حال برپا کردن چادر های ما در قرارگاه سوم و در ارتفاع ۶۱۰۰مترهستند و با دیدن فرود ما یکی یکی کارها را رها می کنند و برای استقبال و احتمالاً گرفتن کوله ها و کمک به طرف ما می آیند. اولین نفر رسول است که به ما می رسد و کوله زرخواه را می گیرد و دومین نفر مسعود است که کوله مرا می گیرد و من  که خسته شده ام حال بدون کوله پشتی سنگین به راحتی و با احساس سبک تر شدن به قرارگاه برپا شده تیم ایران با دو چادر در مرکز کفی وسیع  و یکپارچه برفی فیرن می رسم. چادر های کمپ ۳ در ابتدای شروع یال مسیر قله برپا شده اند. ضمن استراحت به باز کردن کرامپون ها و کفش ها و تخلیه کوله و تعویض لباس می پردازیم.

این دشت برفی وسیع یا کفی فیرن که در ارتفاع ۶۱۰۰متر قرار گرفته و حدود ۱۲ کیلومتر درازا و سه کیلومتر پهنا دارد، بسیار تماشایی و شگفت انگیز است. به ویژه برای ما که اولین بار است همچون پهنه ای را آن هم در این ارتفاع می بینیم. این کفی یا دشت به وسیله قله های کیروف در شمال و قله مسکو و قله لنین گراد و قله آبلاکف در غرب و قله دوشنبه و قله رفیع کمونیزم در جنوب و پرتگاه مخوف دو هزار متری مشرف بر یخچال والترو در شمال شرق محصور گردیده است و برف های حاصله هر ساله و تلنبار شده در این دشت از دو سوی شرقی و غربی آن به نشیب های پایین دست یخچال فرو می ریزند.از سمت شرق از فراز دیواره ای با بلندای ۲۰۰۰متر از سنگ و یخ و ۲۰-۳۰متری تشکیل شده در لبه کفی فیرن جدا شده و ناگهان به صورت بهمن های بزرگ یا توده های عظیمی از برف و یخ به داخل یخچال والترو فرو می ریزند که بخشی کوچک  از مسیر صعود ما ناچار از زیر این تله ی مرگ می گذرد و از سمت غرب نیز این برف ها از یخشاری بنام ترامپولینی ناگهان به داخل یخچال فورتومبک(fortom bak ) در پای قله ی تیغه ای و دیدنی و اعجاب انگیز مسکو و لنین گراد سرازیر می گردد.

در بالای این یخشار عمودی و در سطح برف های کفی فیرن ، شکاف های نیم دایره مانند و متحد المرکزی به صورت یک قیف بزرگ تشکیل شده که این نیز به نوبه خود دیدنی و قابل تعمق است. در این زمان  نفراتی ازگروه هایی  دیگر که پشت سر ما حرکت می کردند نیز به فاصله ی چند ساعت از ما به محل قرارگاه سوم می رسند.همگی خسته و فرسوده اند. چون بر خلاف ما همگی از ارتفاع پایین تری یعنی ۵۳۰۰متر یکسره امروز خود را به ارتفاع ۶۱۰۰ متر رسانده اند. البته این تیم ها دوره هم هوایی قبلی در منطقه را پشت سر گذاشته اند و بر خلاف تیم ما این اولین ۶۱۰۰متری آنها دربرنامه نیست. با رسیدن به محل کمپ آنها نیز شروع به برپایی چادر می کنند. بچه ها با وجود خستگی طبق رسم کوهنوردی در ایران به کمک آنها می روند و شروع به کوبیدن و تخت کردن جای چادرشان می کنند.

یکی از آن گروه به انگلیسی می گوید اینجا جای چادر ماست(خیال می کند که ما برای خود می خواهیم جای چادر درست کنیم). در جواب می گوییم ما برای همین منظور به شما کمک می کنیم. می پرسد: مگر شما راهنمای روس هستید؟ می گوییم نه ما اعضای تیم ایران هستیم. با ناباوری به سرحال بودن و یاری صادقانه ی بچه ها ی ایران می نگرد و تشکر می کند.

چادر آن ها را با کمک خودشان برپا می کنیم. بعداً می فهمیم که دونفر فرانسوی و یک نفر اترشی اند. در پایان روز نیز ۳ نفر روس به جمع ما در کمپ ۳ می پیوندند. آن ها ازسمت غرب و از مسیر یخچال فورتومبک صعود کرده اند و به کفی برفی فیرن رسیده اند. هر سه نفر بسیار قدرتمند و محکم و کارکشته به نظر می رسند. ما برای صرفه جویی در مصرف انرژی ذخیره ی  باطری های بی سیم سعی می کنیم کمتر تماس بگیریم. این است که وعده تماس ما با قرارگاه اصلی هر ۴ ساعت یکبار است و با قرار قبلی راس وقت معین شده تماس می گیریم.عباس با کمپ یک تماس می گیرد و وضعیت هوا را می پرسد. جواب این است. هوا فردا خوب خواهد بود. با آماده کردن و صرف ناهار امروز شامل کنسرو خوراک مرغ و نان لواش خشک و زیتون و سیر است بلافاصله به تهیه چای و شام می پردازیم. تا آماده شدن شام چند جرعه چای داغ به گلویمان سرازیر می کنیم.شام را نیز پشت سر آن صرف می کنیم. اشتهای بچه ها مثال زدنی است. نان کم می آوریم و از وعده غذای اضافی به عاریت می گیریم. بچه ها از کسری مواد غذایی در هر وعده شکایت دارند. من نیز قبول دارم. ولی با تاکید های قبلی تیم مبنی بر حداقل حجم و وزن در نظر گرفته شده ، حد اکثر صرفه جویی در سوخت و حمل کمترین مقدار ممکن مواد غذایی و اشتهای خوب و غیر قابل پیش بینی بچه ها وضعیت تدارکات را بدین صورت در آورده است و اگر چند روزی به زمان برنامه پیش بینی شده اضافه شود حتماً خودم را هم خواهند خورد.

شب را در دو چادر در کفی فیرن و در ابتدای ریشه ی یال منتهی به قله دوشنبه می خوابیم.

بچه ها خسته به نظر می رسند چون بلافاصله به خواب می روند .من و دکتر جلال در چادر ۲ نفری گورتکس به استراحت می پردازیم.به دکتر جلال می گویم شاید دلیل هم هوای سریع من در این ارتفاع این باشد که در همه حال از فعالیت نسبی و تلاش دست برنمی دارم. حتی در کمپ ها و موقع استراحت هم به طریقی در جنب و جوش هستم و نیمه فعال استراحت می کنم وخود را ولو نمی کنم.او می گوید از نظر تئوری انطباق این حرف درست است و انسان فعال بهتر خود را با شرایط محیط همخو می کند. شاید درست باشد و قرار می شود دکتر امشب را نیمه هشیار به استراحت بپردازد.

در طول شب با هم صحبت و شوخی می کنیم و مقداری نوشیدنی  و تنقلات مصرف می کنیم. از چادر جانبی ما صدای ناله می شنویم و دکتر آماده می شود که بیمار احتمالی را کمک کند. پس از چند دقیقه صدای خنده می شنویم. احتمالاً طرف خواب می دیده است.بیماری برای دکتر حاضر به یراق ما پیدا نشد. خاطره ی خنده آورچند روز پیش را به یاد می آوریم. یک بار پس از شام در کمپ اصلی برای استراحت به چادر برگشتیم. دو نفر مرد میانسال روسی زیر بغل یکی از کارکنان زن رستوران را که مست و لایعقل بود و در حال هزیان گفتن آن هم به زبان روسی  مستانه بود با خود کشان کشان می بردند.ما به شوخی از کنار این واقعه گذشتیم. بلافاصله پس از چند دقیقه یکی از آن مردان میانسال که همراه نفر مست بود به چادرمان آمد و هراسان و نفس زنان شروع کرد به روسی صحبت کردن و با دست و چشم و ابرو اشاره کردن. ما که زبان او را نمی فهمیدیم زبان حالش را پیش خود تفسیر کردیم  که : آری نفر همراه ایشان احتمالاً در رسیدن به چادر حالش به هم خورده و هم اکنون در حال نزع و احتضار است و این مرد هراسان آمده و دکتر تیم ما را که ظرف این مدت شهرتی بهم زده و داوطلبانه بر سر هر بیماری حاضر می شود را برای نجات جان بیمار خود حاضر کند.دکتر نیز شتابان به جمع آوری وسایل  کمک پزشکی لازمه  که همیشه همراه داشت پرداخت و برای یاری و سرعت عمل از بچه ها نیز کمک خواست تا دارو ها را آماده کنند و پس از جمع آوری با تجهیزات کامل به دنبال مرد میانسال روان شد.پس از حدود ۱۰ دقیقه دکتر برگشت و دیدیم پکر است.

دکتر چه خبر؟ بیمار را نجات دادی؟گفت نه بابا.این مرد آمده بود تا ما را برای حمام آب گرم و سونا که اینک نوبت تیم ما است خبر کند.چون وقتی به دنبال او روان شدم مستقیماً به حمام رفت . او به زبان روسی احتمالاً به من می گفت که چرا معطلی ؟حمام آماده است و استفاده کن. من هم به زبان فارسی و انگلیسی دایماً سراغ بیماری را می گرفتم که برای نجاتش آمده بودم. وقتی هم در حمام خالی اثری از مریض دیدم و قصد برگشت داشتم او باز هم به روسی صحبت می کرد و به حمام خالی اشاره می کرد و احتمالاً از مراجعت بلافاصله من پکر و عصبانی بود و من هم از اینکه مریضی اینجا نبود و مرا بیخود تا اینجا کشانده بود عصبانی تر.

یادآوری این رخداد دست آویزی برای شوخی و خنده ما شده بود.عباس از چادر پهلویی ما را سرزنش می کرد که چرا نمی خوابید؟مگر شب نشینی آمده اید؟ می گویم دلت می سوزد که تو را دعوت نکرده اند؟

به استراحت می پردازیم.صبح روز بعد را با اشکال چراغ بنزینی شروع کردیم و عباس که دیگر در این باره صاحب تخصص شده نیز نتوانست کاری از پیش ببرد. این بود که از چادر ژاپنی ها چراغ گاز آماده آنها را بدون اجازه به عاریت گرفتیم و به راحتی چند لیوان نوشیدنی داغ جور کردیم.

پس از صرف صبحانه می خواهیم همین امروز به سمت قله دوشنبه و کمپ ۴ حرکت کنیم. در ارتباط با پایین توسط بی سیم وضعیت هوا را می پرسیم. جواب قطعی آنها برای ساعت ۱۰ صبح می ماند تا ایشان توسط تلفن ماهواره ای وضعیت روز را از مرکز هواشناسی بپرسند.چون پیش بینی دیروزشان با حال و هوای امروز منطقه جور در نمی آمد.ابرهای خاکستری رنگ بر فراز، بلندی های ۶۵۰۰متر به بالا را گرفته ولی به نظر از هوای خراب خبری نیست.چون هیچ حرکتی در این ابر غلیظ و مه مانند دیده نمی شود. به ناچار به وقت گذرانی می پردازیم تا اینکه وضعیت هوا روشن شود.ظاهراً هیچ یک از تیم های دیگر نیز همچون ما از وضعیت حاضر راضی نیستند و حاضر به صعود و ترک چادر خویش نمی باشند. با توصیه سرپرست و افراد کمپ اصلی امروز را به امید بهتر شدن هوا به استراحت می پردازیم. کاری نداریم مگر اینکه با تعویض مجدد لباس ها به داخل کیسه خواب بخزیم و خود را از لحاظ فکری و جسمی رها کنیم و به تجدید قوا بپردازیم. یک وعده ناهار و شام را سر فرصت آماده کرده و می خوریم. ولی به خوبی خورده نمی شود.سپس اماده می شویم تا شب دیگری را در ارتفاع۶۱۰۰ متر به سر آوریم.در این روز تیم دیگری از ایتالیا به قرارگاه ۶۱۰۰متر می پیوندند.آنها نیز امروز از ۵۳۰۰ حرکت کرده اند و به اینجا رسیده اند.چند نفر راهنمای روسی کوهستان نیز همراه آنان اند.ویتاری و ویکتور که با آمدن به چادر ما از آن ها پذیرایی می کنیم.ویکتور برای تجدید پانسمان دستش آمده . او دیگر از مشتریان دائمی دکتر جلال محسوب می گردد.راهنما های روسی چادری دائمی و غاری برفی به صورت انبار ملزومات در زیر صخره های بیرون مانده از یخ و برف لبه ی کناری دشت برفی فیرن و مشرف بر دره والترو را در اختیار دارند و همگی آنها در آنجا مستقر می گردند و هرازگاهی یکی از ایشان فاصله طولانی قرارگاهشان تا نزدیک چادر های ما را طی می کند و بدون مقدمه سر در چادر بی صاحب ژاپنی ها فرو می کند و هر بار چیزی را به همراه می برد. مثل خوراکی ، سوخت و گاز و …نمی دانم با ژاپنی ها سر این کار توافق کرده اند یا بی مهابا و بدون اجازه این کار را می کنند.ما نیز به تاسی از آن ها  و از سر ناچاری چراغ گاز ژاپنی ها را بی اجازه از چادرشان برداشته ایم و صبحانه خود را روبه راه کرده ایم.خدا کند روی این مقدار سوخت حساب نکرده باشند.باید حتماً این موضوع را به ایشان اطلاع دهیم. در آن صورت ممکن است دیگر کسریها را نیز به حساب تیم ما بگذارند . نهیبی از پشیمانی یا عذاب وجدان یا هراس به من می گوید: چرا بی اجازه این کار را کرده ایم.

روز دیگری فرا می رسد.با این استراحت بلند مدت حال باید آماده شویم تا به سوی یال منتهی به قله دوشنبه که بر سر راه رسیدن به قله اصلی یعنی  کمونیزم قرار گرفته است حرکت کنیم

یال بسیار پرشیب و تند به نظر می رسد.از اواسط راه صخره های قهوه ای رنگ به صورت تیغه ای سنگی از برف های گرده ی یال به در جسته اند و خود نمایی می کنند ولی در گستره ی این برف های سفید بی کران این تیغه سنگی همانند خطی باریک به نظر می رسد.از طریق بی سیم با قرارگاه اصلی تماس  برقرار می کنیم.جواب را خود عمو کریم می دهد.” هوا بسیار نغز است، شما چطورید؟ نغزید؟”.نغز کلمه ای است فارسی که به معنی عالی، خوب، نیکو و خوش به کار می رود و اکثراً  در گفتار اهالی فارسی زبان تاجیکستان  از جمله عمو کریم ما تکرار می شود.چیزی در حد تکیه کلام. بله هوا نغز است و ما هم نغزیم و پیش روی به سوی قله ، این هدف نهایی از همه نغز تر است.

حرکت می کنیم. با کوله هایی که نسبتاً برای این ارتفاع سنگین اند.ما باید در این روز جهت رسیدن به کمپ بعدی طبق برنامه فشرده خویش حدود ۸۰۰ متر از یالی یخی برفی با شیب تند را صعود کنیم.حدی غیر متعارف برای یک روز صعود سنگین در کوهنوردی ارتفاع بالا.

به سوی بلندی هایی که در پیش داریم پیش می رویم.ابتدای مسیر، شیب یال ملایم است و ما با روندی یکنواخت صعود می کنیم.ولی آرام آرام شیب تند تر می شود و حرکت ما هم کند تر. چند شکاف یخی کوتاه راه را بر ما بسته اند. با کمی دور زدن از بارک ترین نقطه شکاف ها ی سر راه که اکثراً به صورت طبیعی پل برفی عریض روی آن ها تشکیل شده است عبور می کنیم.نفرات پیشتاز کوهنوردان در این مسیر ۳ نفر روس هستند که راهنمایی تیم ها را در مسیر به عهده دارند و کاملاً مسلط و پر توان نشان می دهند. ما با اندکی تانی در آخر همه حرکت می کنیم تا هم از جای پای آن ها استفاده کنیم و هم مسیر را به دنبال آن ها درست طی کنیم. به دلیل شیب تند و برف یخ زده حرکت به کندی انجام می شود.ما هم فاصله خود را با گروه جلویی حفظ می کنیم به طوری که تیم جلویی با رسیدن به محل کمپ ۶۵۰۰ متر در اواسط راه مسیر یال در کنار تیغه های سنگی بیرون زده از برف به استراحت می پردازند و صعود ما را به دنبال خود تماشا می کنند.شاید لذت استراحت و نفس تازه کردنشان را تماشای تلاش سخت ما دو چندان می کند.و من نیز با دیدن راحتی و تصور احساس لذتشان بر حالشان غبطه می خورم  و کوشش می کنم هر چه زودتر خود را به محل استراحت آن ها در محل کمپ ۶۵۰۰ برسانم تا من هم از لذت و راحتی برخوردار شوم.همزمان با حرکت مجدد آن ها  ما هم به محل استراحت آن ها می رسیم و هر کسی خود را روی سنگی ولو می کند.

با صرف نوشیدنی در این فرصت گلویی تازه می کنیم و تنقلات به هم تعارف می کنیم. از موقعیت به دست آمده می خواهیم استفاده کنیم. پیشنهاد خوردن ناهار را می دهم.زرخواه درد شدیدی در ناحیه دیافراگم و شکم دارد و دیگر نمی تواند به صعود خویش ادامه بدهد. بار سنگین و شیب تند و ارتفاع زیاد طاقت را از همه کس گرفته است به ویژه ایشان که چندین پاره ی ترکش هنوز هم در شکم و دیافراگم خود از روزهای خون و آتش به یادگار به همراه دارد. چهره اش نشان می دهد که دردی عذاب آور را تحمل می کند تا به سهم خویش بار تیم را تا ارتفاع هر چه بالاتر و به هدف نزدیک تر برساند.دکتر و بچه ها با دیدن حال او وی را پرسش باران می کنند. از دکتر برای کمک به او و ادامه کارش می پرسیم.زرخواه می گوید شاید بتوانم صعود کنم و دلم نیز می خواهد ادامه دهم، ولی می ترسم که در بالاتر و موقعیتی بدتر و دشوارتر مجبور به بازگشت شوم و اجباراً نفراتی را با خود به پایین بکشانم و از صعود محرومشان کنم.ولی اگر از اینجا برگردم در کمپ سوم هم چادر و وسایل داریم و هم نفرات روس هستند و جای هیچ گونه نگرانی نیست. از بابت من خیالتان راحت باشد.

با اشک و اندوه همدیگر را ترک می کنیم و بار همراهش را که یک چادر ۳ نفره است بین خود تقسیم می کنیم. چادر سهم من است و دیرک های چادر سهم رسول می شود.از شدت رقت احساس، خوردن ناهار را هم فراموش می کنیم و به صعود ادامه می دهیم و زرخواه سرازیر می شود.

رو به جلو و بالا به پیش می رویم ولی نگاه هایمان و دلمان در پشت سر و پایین دست هاست و نگران زرخواه هستیم. تا جایی که دید داریم رنگ صورتی لباس او را در پهنه سفید رنگ برف دنبال می کنیم ولی پس از کمی صعود او را پشت قوز شیب زیر پا دیگر نمی بینیم و از دیدمان خارج می گردد.نگران هستیم.آیا با این درد شکم به تنهایی  می تواند  از این مسیر یخ زده به پایین برسد یا خیر؟ البته با هم قرار گذاشتیم تا از طریق بی سیم راهنمایان روس مستقر در کمپ ۶۱۰۰ متر راس ساعت ۴ بعد از ظهر با ما تماس بگیرد تا از او با خبر شویم.پس از چند ساعت صعود یکنواخت و کوله کشی پی گیر به محل زیر قله دوشنبه به ارتفاع ۶۹۵۰متر می رسیم.ارتفاع ما حدود ۶۹۲۰ متر است. قبل از پای گذاردن بر قله از زیر گنبد برفی قله دوشنبه به سمت چپ و به دنبال رد پاها تراورس می کنیم و ناگهان در زیر پایمان در محل گردنه بین قله اصلی و قله فرعی محل کمپ را می بینیم که گروه هایی که جلوتر از ما بودند اینک به آنجا رسیده اند و در لبه زیرین یک شکاف یخی طولانی مشغول آماده سازی و برپا کردن چادر های رنگارنگ خود هستند.اینجا کمپ ۶۹۰۰متر و آخرین قرارگاه قبل از رسیدن به قله کمونیزم محسوب می شود.

وضع عمومی مان خوب است ولی خسته هستیم و بلافاصله پس از رسیدن به محل کمپ قصد برپا کردن چادر را داریم  ولی انگار جایی برای برپا کردن چادر های ما نمانده است.

دیر رسیدن این مشکلات را نیز دارد.به ناچار و عجولانه با کمک بیل و کلنگ و ضربات کفش های دو پوش محل دو چادر را نسبتاً آماده می کنیم و چادر ها را برپا می کنیم.یک چادر ۳ نفره دو پوش و یک چادر دو نفره گورتکس. من و رسول به چادر گورتکس می رویم و پس از اندکی نفس تازه کردن و باز کردن وسایل به بیرون می رویم و با کمک بچه ها به محکم کردن و روبه راه نمودن محل کمپ خود می پردازیم.

چون از همین حالا وزش بادهای سرد این احتمال را قوی تر می کند که ممکن است سراسر شب وزش شدید تر باد را داشته باشیم این است که با کمک طناب و چکش های یخ چادر را محکم تر می کنیم چون در غیر این صورت اندکی باد می تواند چادر و نفرات خفته در آن را لغزانیده و به پرتگاه زیر پا پرتاب کند و از دشت برفی زیر پا یا از داخل یکی از شکاف های متعددی که در پایین دست دهان باز کرده اند سر درآوریم.

اختلاف ارتفاع بین گردنه باریک و تیغه مانند یخی محل کمپ ۶۹۰۰ تا کفی فیرن در پایین دست ها را شیب یکپارچه یخی و دیواره مانندی پر از برج های یخی و شکاف های عمیق با یخ سبز رنگ پر کرده اند. به این ایده دور از دسترس می اندیشیم که می شود در برنامه ای مستقل از انتهای دشت برفی ۶۱۰۰متر با صعود این دیواره یخی یکپارچه مستقیماً به گردنه محل کمپ ۶۹۰۰ صعود نمود و حتی در ادامه راه از سمت چپ تا قله را یخ نوردی و دیواره نوردی انجام داد.کاری کارستان! موقعیت قله کمونیزم درست در سمت شرق یا جنوب شرقی گردنه ی بین قله دوشنبه و قله کمونیزم قرار دارد که گردنه فوق به دیواره ای سنگی با شیبی در حدود ۷۰ درجه به صورت پلکانی از سنگ یکپارچه منتهی می گردد که تا خود قله ادامه دارد و اختلاف ارتفاع بین این دیواره سنگی از گردنه تا قله چیزی حدود ۶۰۰متر را تشکیل داده است . ولی برای صعود به قله کمونیزم از گردنه ی محل کمپ مسیر را از زیر سنگ های دیواره مذکور تراورس کرده و با چند زیگزاگ بزرگ برای کاستن از شدت و تندی شیب یخی مسیر به سمت یال تیغه ای سنگی که درست در سمت شرق قله قرار گرفته است صعود می کنند و پس از رسیدن به ستیغ یال در ادامه راه و در جهت غرب تیغه ای سنگی و باریک را که هر دو سوی آن شیب های تند برفی قرار گرفته ، رو به قله صعود می کنند.

امروز به اولین ارتفاع ۶۹۰۰متری خود رسیده ایم.با زرخواه تماس می گیریم. حالش خوب است و جایش راحت ولی از وضع پیش آمده ناراضی است. شب را برای نخستین بار در این ارتفاع می خوابیم. شاید از فرط خستگی و بی رمقی است که به خواب می رویم. باز هم عباس پس از استراحتی کوتاه تلاش پر درد سری را برای آماده کردن چراغ بنزینی به عهده می گیرد. نتیجه کار چندان خوب نیست و به جایی نمی رسد. یک فنجان کوچک چای ولرم تنها نوشیدنی است که نصیب هر نفر می گردد.خوراکی هم بدون آب و نوشیدنی از گلو پایین نمی رود. بدون چراغ سوپ هم نمی توانیم درست کنیم تا لااقل آب و غذایی بدین طریق به بدن برسانیم . شب را نیمه تشنه و نیمه گرسنه سر می کنیم.

التهاب صعود قله و هیجان نزدیکی آن اوقات سراسر شب و خواب را توام با اضطراب و نوعی نگرانی کرده بود، شاید هم تاثیر ارتفاع باشد یا گرسنگی و تشنگی فشار آورده.نمی دانم. سرانجام با به سر رسیدن شب صبح روشن فرا می رسد. با شروع سر و صدای ساکنین در کمپ ۶۹۰۰ همگی بیدار می شویم و شروع به جمع کردن وسایل لازم و پوشیدن لباس ها می کنیم. عباس به چادر ما می آید و می گوید حال دکتر جلال خوب نیست و چون بدنش نمی تواند خود را به سرعت با شرایط ارتفاع تطبیق دهد به سر درد شدیدی دچار شده است و از این روی مسعود را مامور همراهی دکتر برای فرود به کمپ ۶۱۰۰ متر می کند و به ما می گوید رسول و محمد وظیفه دارید تا به عنوان نفرات تیم تا قله صعود کنید و پرچم ایران را بر قله نصب کنید. من و رسول به سرعت خود را آماده می کنیم.حال عجیبی دارم. از یک طرف جسماً گرسنه و تشنه ام و اندکی خسته و کلافه و عصبی و از طرف دیگر خوشحالم که امروز به قله می رسیم و پرچم سه رنگ را بر قله نصب می کنیم و به آرزویی دور که در عمق وجودم خانه کرده جامه عمل می پوشیم. از طرف دیگر حال دکتر خراب شده و همه را نگران و مستاصل کرده است و دو نفر از اعضای تیم را هم از صعود به قله در امروز بازداشته است.

عباس می گوید خودم هم در کمپ ۶۹۰۰ می مانم که به مراقبت از دو طرف بپردازم و چون همزمان دونفر به پایین سرازیر می شوند این کار حتمی است و باید الزاماً انجام گیرد و دو نفر هم به سوی قله صعود می کنند.چون حیف است که حال که ما تا اینجا آمده ایم و امروز قله در دسترس ماست آن را از دست بدهیم. نمی دانم اگر مرا مامور همراهی با دکتر می نمود باز هم همین احساس را که هم اکنون دارم را داشتم ؟  ولی با اخلاقی که در خود سراغ دارم می دانم که اگر تا کمپ های پایین تر هم فرود می رفتم باز همان روز و حتی شبانه خود را به کمپ بالاتر می رساندم تا از موهبت صعود قله برخوردار شوم و آن را از دست ندهم. مگر اینکه به قول حافظ :

آنچه سعی است من اندر طلبش بنمایم             این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

من که آخرین حد تلاشم را خواهم کرد. با این اعتراف ناخود آگاه قله یعنی اولویت اول، پس هم اکنون هیچ چیز نمی تواند مانع از وظیفه ای که به عهده ام نهاده شده است گردد.تا آخرین نفس عزمم را جزم کرده ام تا به قله برسم و سپس با بازگرداندن خبر و پیام سرور و شادی و پیروزی انجام وظیفه ام را کامل کنم. با رسول نگاه هایمان گره می خورد.احتیاج به کلام نیست. امواج اراده محکم و سنگین از چشمانش پخش می شود که ناگهان بغض گلویم را می گیرد و موجی از هیجان و احساس قلبم را می لرزاند. در آنِ واحد چند سوال به مغزم هجوم می آورند. آیا من خود پسندم؟چون همه چیز را برای خودم می خواهم؟ چرا عباس مسعود را برای همراهی با دکتر انتخاب کرد؟ آیا در همیت و فداکاری ما شک دارد؟ آیا من و رسول را پیر تر از مسعود و خود او هستیم برای این انتخاب کرد چون این صعود می تواند آخرین فرصت ما باشد.؟مسعود چون هنوز جوان است وقت خواهد داشت فرصتی دیگر به دست آورد. خودش چرا فداکاری کرد و نزدیک قله از تیم صعود کنار رفت؟ در این فکر هستم که عباس مجدداً به چادرما می آید . می پرسم دکتر در چه حال است؟ می گوید حالش فرقی نکرده اما خود دکتر اصرار دارد که تنها در چادر بماند تا عباس و مسعود از صعود باز نمانند. دکتر پافشاری می کند تا این استدلال را به ما بقبولاند که جز خودش هیچ کس نمی تواند به او کمک کند.می گوییم بهترین کار در این وقت پایین رفتن و ارتفاع کم کردن است.دکتر می گوید من کمی زمان لازم دارم تا هم هوا شوم. امکان دارد حالم بهتر شود و در صورتی که نیاز به دارو پیدا کنم از راهنمایان روسی که در این کمپ هستند می توانم کمک بگیرم. حتماً هر چهار نفر شما با هم بروید تا درصد ایمنی و پیروزی را بالاببرید و خیال من هم راحت تر می شود. انشاءالله پس از صعود قله همگی با هم برمی گردیم.  گویا دکتر جلال دارد با فداکاری و تحمل سردرد ناشی از ارتفاع از وجود خویش به نفع بچه ها مایه می گذارد.

آیا امکان دارد در کمپ های پایین تر پس از گذشت زمان و کمی استراحت بیشتر حالش خوب شود؟ اگر حالش بدتر شد چه خواهد کرد؟ آیا امکان دارد به بیهوشی یا توهم دچار گردد یا خدای ناکرده برای او مشکل جدی تری پیش آید؟ جلو می روم و می پرسم دکتر چطوری؟ در جوابم می گوید حالم بهتر است. به شوخی می پرسم دکتر نکند همچون محققین آزمایش های ارتفاع را روی خودت انجام می دهی؟ با لهجه شیرین ترکان پارسی گوی جواب می دهد التفات می کنید؟ اصولا تئوری انطباق…

مثل اینکه حالش زیاد هم بد نیست. چون مثل همیشه در قبال کوچکترین پرسش یا اشاره ای بلافاصله یک کنفرانس مفصل از تئوری انطباق را شروع کرده است. به شوخی می گویم دکتر جان اگر چاپش کردی یک نسخه اش را برایم نگه دار. از او خداحافظی می کنیم. عباس و مسعود هم راهی شده اند. هر چهار نفر راه می افتیم. عباس برمی گرددو مجدداً برای بار چندم به دکتر سفارش می کند که مواظب خودش باشد و هشیار بماند و بی سیم را روشن نگه دارد. عباس به دلیل مسئولیتش بیش از همه نگران موضوع می باشد، حق هم دارد. برای اینکه به راه بیافتیم او را جلو می اندازیم. ما چهار نفر آخرین نفراتی هستم که کمپ ۶۹۰۰متر را ترک می کنیم. نفرات گروه های دیگر در صفی منظم به فاصله ۱۰دقیقه جلوتر از ما به آهستگی به طرف شیب یخی زیر قله در حال پیشروی هستند. رهبری و جلوداری گروه را کوهنوردان راهنمای روس هنوز به عهده دارند.هر چند نفر از کوهنوردان به وسیله طنابچه ای به هم متصل اند و یکدیگر را حمایت می کنند. ما نیز با کوله های سبک تر صعود می کنیم. شیب یخی جلوی رویمان در زیر نور شدید خورشید نقره ای یکدست است و چون آینه ای زیر آفتای چشم را می زند. هوا بسیار عالی است . آفتاب با تمام درخشدگی اش می تابد و وزش این باد سرد هم نمی تواند چیزی را تغییر دهد. هیجان صعود و قدم به قدم نزدیک شدن به قله سراپای وجودم را فرا گرفته است. گویی هر کدام از سلول های من سازی جدا سر داده اند. رسول با کف دست به شانه ام می زند و مرا متوجه عالم واقع می کند .گویی به من دلداری می دهد. آنقدر با هم یکدل شده ایم که نیازی به کلام نیست. با نگاهی و اشاره ای حرف هم را می فهمیم .کمتر از همه حرف می زند ولی بیشتر از همه فکر و نظریاتش را می فهمم. با حفظ فاصله از گروه پیشرو قدم به قدم به صعود از شیب یخی ادامه می دهیم . زیر پایمان شیبی بسیار تند از یخ یکپارچه و صیقلی به قیف عظیمی از یخ در پایین دست ها می پیوندد و در انتها ی آن به کفی فیرن با پهنه برف یکدستش می رسد. تکه های کوچک یخ که به وسیله ی نیش های کرامپون از زیر پایمان کنده می شود یکسره از ارتفاعی حدود ۱۰۰۰ متر به پایین پرتاب می شوند. در سمت راست مسیرمان پیشانی سنگی قهوه ای رنگ زیر قله قامت ششصد متری خود را برافراشته است. ما به موازات بلندای آن از شیب تند یخی پای دیواره سنگی در حال صعود هستیم. روبه رویمان در جنوب تیغه ای سنگی همچون دیواری کوتاه سر از یخ به در آورده و مانند گردنه ای کوچک قله را در سمت راست به تیغه های صخره ای و یخی سمت چپ وصل می کند. در قسمت بالایی این سینه ی یخی از شدت شیب کاسته می شود. ولی دیگر رمقی برای اینکه این تکه انتهایی را سریع تر صعود کنم به تنم نمانده است. تیم ما آخرین نفراتی هستند که به تیغه سنگی می رسند و من آخرین نفر تیمم. در نزدیکی یکی از صخره ها تعداد قدم های را که باید بردارم تا به بچه ها برسم تخمین می زنم. حدود ۹-۸ قدم. هر چند قدم یکبار مدت مدیدی می ایستم تا نفس تازه کنم. قسمت آخر راه که صخره ای است عمودی را نیز با یک طناب چهار متری فرسوده سفید رنگ و پر گره ، از بالا و جهت حمایت یا دستگیره آویخته اند. اکنون رسول و عباس و مسعود در کنار افرادی از گروه های جلویی بر بالای صخره ها نشسته اند و صعود من و افراد بالای سری که به سوی قله روانند را می نگرند. با رسیدن و چنگ انداختن به طناب مذکور این چند متر سنگ را نیز به سختی ولی بدون اینکه به روی خود بیاورم بالا می کشم و تن و کوله ام را بر روی اولین سنگ بالای تیغه رها می کنم. بچه ها کمپوت باز می کنند تا با تنقلات بخوریم. چه به موقع. من که به شدت نیاز به تازه کردن گلویم دارم. به شوخی می گویم روزه ی نیت نکرده را افطار کنیم. قطعات آناناس و آب آن هر چند یخ بسته اند گلویمان را تازه می کند. اینجا ارتفاع ۷۴۵۰ متر می باشد. برای اولین بار با دنیای گسترده ولی سرد و منجمد ماورای قله روبرو می شویم. پهنه ی گسترده ای از قلل سفید پوش .

قله های اطراف که اکثراً نزدیک به هفت هزار متر می باشند در زیر پایمان یک به یک  به خود نمایی ایستاده اند. قله کمونیزم در دل منطقه ای گسترده و سفید پوش از قله ها و رشته ها و یخچال های عظیم قرار گرفته است. اگر وسیله آمد و شد هلی کوپتر نبود چگونه و با چه مشکلاتی می شود به این قلل دست یافت. رسیدن به پای کار خود زمان و توان و امکانات عظیمی را می طلبد. سرچشمه یخچال های معروف فیدچنکو به طول ۸۰ کیلومتر ، بزرگترین یخچال منطقه که حاصل به هم پیوستن تعداد زیادی یخچال های شاخه های فرعی می باشد در جنوب و شرق کمونیزم قرار گرفته و بستر نهایی برف و یخ های نشسته بر سفیدی همه این کوه های رفیع و با شکوه و برفگیر می باشد. از این ارتفاع شکوه و عظمت منطقه پامیر را در این هوای خوش و پاک بهتر می توان دید.

از هر کران تا افق دوردست و تا جایی که چشم را یارای دیدن  هست ارتفاعات بهم پیوسته و سفید پوش شانه به شانه ی هم داده اند و در آرامش و سکوتی ظاهری آرمیده اند. و به انتظار نشسته اند. انتظار گام های انسان هایی تلاشگر و کنجکاو را می کشند، تا با تلاش خویش به این توده های باشکوه ولی بی عمق و شکل بُعد و نمایی انسانی و معنا دار ببخشند. مثل این مسیرهای زیر پایمان که هم اکنون برای من و دوستانم نموداری از تلاش ماست. برای رسیدن به بالاترین حد این نمودار تا نقطه ی اوج،  توان و تلاش خود را با گام نهادن و نشان گذاردن بر آن آشکار کنیم  و به ثبت برسانیم. راستی از بالا بر شیب های  تند زیر پایمان نگریستن انسان را دچار وحشت می کند. آیا من این مسیر را صعود کرده ام؟ ولابد دوباره باید از همین مسیر برگردم!

به بالاسر نگاه می کنم . تیغه ای برفی و یخی فاصله یکصد متری ما را تا اوج به هم ربط می دهد. چند نفری به آهستگی در حال صعودند. نه من اشتباه نمی کنم! عده ای هم در حال سرازیر شدن از این تیغه باریک هستند. بله اینها دارند از قله برمی گردند. پس به همین سرعت می شود به قله رسید. هرچند خود قله دیده نمی شود. ولی تا آنجا که به نظر می رسد و فقط از مدت زمان رفت و برگشت افراد پیشرو می توان حدس زد. فاصله قله از آخرین نقطه قابل دید بیش از ده دقیقه راه نباید باشد. همگی یکباره بلند می شویم و به ردیف به طرف تیغه ی تیز و باریک سنگی و یخی قله به راه می افتیم. سمت شمال تیغه لخت است و از تخته سنگ های ریزشی قهوه ای رنگ تشکیل یافته است و سمت جنوب تیغه، شیبی تند و یکپارچه از برف یخزده است. گویی تمام سطح برف های جنوبی را با ماله صاف کرده اند. مسیر تیغه بسیار جالب است. به این صورت که در حال صعود پاهای مجهز به کرامپون را بر سطح تخته سنگ های لخت شمالی تیغه  می نهیم و برای حمایت و ایمنی دسته ی چکش یخ هلی خود را در سمت جنوب تیغه با دست چپ بر برف های یخ زده ای که تا سطح کمرمان بالاتر آمده است فرو می کنیم و در بعضی جاها از روی تیغه ی برفی یا لبه ی برف ها عبور می کنیم . در این مسیر باریک با کسانی که از قله بر می گردند به ناچار رودر رو می  شویم. باید یکی آهسته خود را کنار بکشد تا دیگری عبور کند. به همه یک به یک تبریک می گوییم و آرزوی خوشی می کنیم. آنان نیز همانند ما احسایس مشترک دارند. احساس خوش پیروزی.

در انتهای مسیر ناگهان تکه ای برف راه را بسته است. با بالا کشید از آن پا بر تخته سنگ نسبتاً بزرگی می گذاریم که مساحتی حدود ۴*۲ دارد که گویی همچون قالیچه حضرت سلیمان بی حرکت در آسمان ایستاده است و تمام اطرافش خالی می باشد. اینجا قله است. من آخرین نفرم که به بچه ها می رسم .در لبه این سنگ چند پلاک فلزی بزرگ با خط روسی و نیم رخ یک نفر نصب شده است، پلاک یادبود.

فقط عدد ۷۴۹۵ متر را می توانیم بخوانیم. ارتفاع قله کمونیزم.

برای پا نهادن روی قله چندان شتابی نداریم. گویی لذت آن را زیر دندان مزه مزه می کنیم. پرچم سه رنگ و غرور انگیز جناب سفیر محترم ایران در تاجیکستان را از کوله بیرون می کشیم و با اصرار به دست رسول می دهیم. او پیش کسوت ماست. و هم اوست که باید به نمایندگی از سوی خیل بی شمار کوهنوردان شایق و لایق و توانمند ایرانی و به نیابت از تمامی کوهنوردان مسلمان پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی را بر تارک قله کمونیزم برافرازد. قله ای که هنوز نامش نشان از سلطه ی هفتاد و چند ساله ی تشکیلاتی لائیک بر منطقه ای مسلمان نشین و فارسی زبان دارد.

لوله ای فلزی و نقره ای رنگ به بلندای یک متر بر صخره ی قله محکم شده است و پرچم کوچک سوئدی ها. رسول اولین نفر تیم ماست که پای بر قله می نهد و پرچم سه رنگ ایران را بر بالای میله فلزی محکم می کند. قلبم با آهنگ سرود ای ایران محکم می تپد. یک به یک رسول را در آغوش می گیریم و می بوسیم. از پسِ پرده اشک شوق متوجه بچه ها می شوم. ناخود آگاه هر شش نفر دست در گردن هم انداخته ایم و اشک می ریزیم. بلی درست است. دکتر جلال و زرخواه هم با ما هستند. مگر نه این است که حضور ما در اینجا حاصل تلاش و از خود گذشتگی ایشان است؟

و این صدای زرخواه است که از امواج بی سیم قدم به قدم در گام های آخر ما را همراهی کرده است و اینک هق هق اشک راه را بر گلویش بسته است. مگر نه این است که دعای خیر و دل های مملو از آرزوی پیروزی و چشمان نگران همه کوهنوردان مشتاق هم وطن که دلشان همواره با نام و یاد ایران می تپد قدم به قدم ما را تا قله همراهی و یاری نموده اند؟حضور ما در اینجا حاصل تجربیات پیش کسوتان و پیش آهنگانی نیست که همه ی راه ها را آزموده اند و ثمره ی انتخاب احسن خویش را به رایگان به دست ما سپرده اند؟ همه کسانی که به انواع مختلف ما را یاری و همراهی و مساعدت  فرموده اند در این صعود نقش دارند و حضورشان را در دل هایمان احساس می کنیم. عباس به یاد تمامی شهدای کوهستان و همه کسانی که در کوه حرمت آفریده اند و حاصل یک عمر عشق به کوهستان و طبیعت پاک را برای ما به ودیعه گذاشته اند و خود در میان ما نیستند تقاضای یک دقیقه سکوت می کند. یک کوهنورد ایتالیایی تنها کسی است که مشتاقانه و متبسم به تماشای ما ایستاده است. انگار زبان احساسات  انسانی و حال و هوای  همه کوهنوردان دنیا یکی است. هر چند که ما از کشور های مختلف و با زبان و جهان بینی و آداب و رسوم متفاوتی باشیم. ولی یک وجه مشترک ما را به هم نزدیک و شبیه ساخته است. آن هم حس مشترک و زبان دل همه ی کوهنوردان جهان در مملکت مشترک کوهستان است که با یک ضرباهنگ می تپد و ما را به هم پیوند می دهند. (کشور کوهستان، ملت کوهستان) .

از او خواهش می کنیم چند عکس از ما بگیرد. او با لبخندی قبول می کند. به یکباره چهار پنج دوربین به طرفش دراز می کنیم. او هم با حوصله از فیگور های ما عکس می گیرد. عاقبت تذکر او که دارد یخ می زند و اجازه رفتن می خواهد ما را به خود می آورد. اصلاً دلمان نمی خواهد قله را ترک کنیم. نمی دانیم چه مدت است در قله هستیم. کوهنورد ایتالیایی شتاب می کند تا خودش را به گروهی که خیلی وقت است کاملاً سرازیر شده اند و ما آنها را نمی بینیم برساند. ما ساعت ۱۳:۳۰ روی قله رسیدیم و حال ساعت از ۱۴ گذشته است. حال که به خود آمده ایم سرمای گزنده قله را حس می کنیم. ولی کاملاً سرحال و خوش هستیم. اصلاً باورمان نمی شود در ارتفاع ۷۴۹۵متر ایستاده ایم. مسعود به شوخی می گوید انگار هشت هزارمتری ها هم چندان مشکل نیستند. راست می گوید. من هم احساس او را دارم. تمامی صعود از آنچه تصورش را داشتیم بسیار آسانتر انجام پذیرفت. البته خیلی از مسایل و جزئیات در این برنامه مددکار و یاور ما در صعود بود. اشتیاق، همدلی و همگامی افراد تیم ایران، هوای خوب، مسیر های مشخص، گروه هایی که پیشاپیش مسیر را طی کردند، موانعی که از پیش ثابت گذاری و آماده شده بودند، ارتباط مستمر رادیویی که با کمپ اصلی داشتیم و همچنین حضور کوهنوردان زبده که در منطقه در دسترس ما بودند و می توانستند در لحظات بحرانی و اضطراری به کمک ما بیایند و به عنوان پشتوانه روحی تیم ما محسوب می شدند. اینها همگی یک به یک از مشکلات طرح و اجرای کار می کاستند. شاید به همین دلایل باشد که عده ای قله های پامیر را آسان ترین و ارزان ترین هفت هزار متری های جهان می دانند.

دستور حرکت و برگشت صادر می شود. باید سرازیر شویم.

اشتراک گذاری در :

درباره سعيد نوروزي

۲ نظر ها

  1. بسیار عالی و لذت بخش بود
    با این که سالهاست که از آن گذشته است

  2. فوقالعاده بود و خیلی با جزییات زیاد و کاربردی.من تک تک لحضات رو انگار باهاتون بودم.به امید اینکه سالی دیگه منم بتونم به این قلل صعود کنم.

پاسخ دادن

نکات : آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.