قله پسنده كوه
قله ی پسنده کوه در گوشه سمت چپ تصویر و پشت یک صخره قرار دارد.

اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی (بخش اول)

اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی
بخش اول
به قلم زنده یاد? آیدین بزرگی? روحش شاد

نمی دانم از کجا باید شروع کنم. آخر اصلا قصدم نوشتن یک گزارش نیست. روزشمار و دادن ساعت و این جور چیزها به درد کسی نمی خورد! دردی را از کسی دوا نمی کند. اسمش گزارش است، ولی نمی خواهم فقط یک گزارش باشد. حرفهای زیادی وجود دارد که در پس این گزارش می توان نوشت. حرفهایی که دلیل و بهانه ی شکل گیری این به اصطلاح گزارشند. هدفم از نوشتن، خود نمایی و خود را به رخ کشیدن هم نیست که اگر این بود با توسل به روشهایی دیگر یا انجام صعودهایی بی مغز ولی دهان پر کن، میسر تر می نمود. دلم پر است. هدفم این است خالی اش کنم. هدفم این است که برای مرگ کوهنوردی ایران که در شرف است سوگنامه ای بنویسم. شاید هم نه، هدف این است راه حلی بیابیم تا بار دیگر کوهنوردی ایران را به دست تو، من، او و هر کس دیگر که عاشق کوه است، احیا کنیم. من گذشته ی کوهنوردی ایران را ورق زده ام و آن را در ذهنم مجسم کرده ام. آن زمانها نبوده ام و آن زمانها را ندیده ام. چه شد که آن تب و تاب کوهنوردی ایران فرو نشست؟ به دست که این اتفاق افتاد؟ تو، من، او؟ ما چه میراث برانی بودیم که هر چه را که در دهه های ۶۰ و ۷۰ توسط پایمردان کوهنوردی ایران به جای گذاشته شد فراموش کردیم؟ امروز کوهنوردی ما دچار فقر نفر نیست، که جمعیت کوهنورد ما ده ها یا صد ها برابر آن سالهاست. ما دچار فقر ابزار هم نیستیم، از هر وسیله ای که بخواهیم در رنگها و مدل های مختلف وجود دارد. پس مشکل چیست؟ کجاست؟ مساله صعود یک خط الراس هم نیست که تا کنون صعود نشده باشد. مساله تحرکی است که انگیزه ها و اندیشه ها به فرد می دهند. انگیزه هایی که کوهنورد می سازند. کوهنورد به معنای واقعی کلمه اش، نه آن چیزی که امروز در ایران نامش را کوهنورد گذاشته اند! کلمه ی کوهنورد گویی سالهاست در ایران معنیش عوض شده است. از همان سالهای شصت و امروز کوهنورد با آن معنی کمتر پیدا می شود. ولی چرا کسی تلاشی برای احیای آن نمی کند؟ تحرک و جوش و خروشی که در آن سالها بوده اگر بخواهیدش هنوز پیدا می شود. آن انسانهای با تلاش و جسور شاید اینک در بین ما نباشند و یا دیگر توان به خرج دادن آن جسارتها را نداشته باشند، ولی اندیشه ی آنها زنده است. صعود خط الراس پسنده کوه تا علم کوه چیزی است متعلق به آن دوران. اندیشه ای است متعلق به آن سالها. اندیشه ای که صاحبانش فرصت تحققش را نیافتند و برای ما به یادگار گذاشتند. ولی صعود یک خط الراس صعود نشده شاید سخت باشد، شاید نفس گیر و خطرناک باشد ولی ارزشش کمتر از تفکر آن ذهن جسور و پرتکاپوست که آن را طرح کرد. ما کار بزرگی نکردیم! فقط خط الراسی را صعود کردیم. ولی آیا اندیشیدن را یاد گرفته ایم؟ آیا ماهی گیری را از آن دلهای جسور آموخته ایم؟ آیا من یاد گرفته ام که بیندیشم و طرحی در خور توان و امکانات امروزی ام بریزیم و آنرا اجرا کنم؟ آیا اگر اندیشه و سودای صعود این خط الراس نوعی وجود نداشت من عرضه اش را داشتم تا آنرا خودم مطرح کنم؟ آیا من در این جامعه ی کوهنوردی فقط غرق در حرف و نام و ننگ و شهرتم یا اندیشیدن را، برنامه ریزی را، جرات کردن و شکست خوردن را آموخته ام؟ آیا معیارم برای برنامه ریزی ام این است که حتما برنامه ای را اجرا کنم که مطمئنم در آن پیروز خواهم شد(به اصطلاح کاری را خواهم کرد که آن را قلق کرده ام!) یا جرات شکست را دارم؟ همان چیزی که آن سالها ننگی از آن نبود؟ رنگ و نشان گورتکس کوهنورد می سازد یا جرات کردن بدون آنکه تضمینی برای پیروزی وجود داشته باشد؟

در تاریخچه ی کوهنوردی ایران نامهای بزرگی دیده می شود. نامهایی که کوهنوردی ایران وامدار آنهاست. اما کیست که دنبال راه آنان باشد؟ کیست که بخواهد آن اندیشه ها را امروز با تمام پیشرفتهای مختلف در ابزار و دانش کوهنوردی بار دیگر به بوته ی آزمایش بگذارد؟ کیست که دغدغه اش برای فراگرفتن آن راه و رسم و طرز تفکر همانقدر باشد که درباره ابزارهای جدید و رنگارنگ است؟

کوهنوردی ما رو به افول است، شاید دلیلش همین باشد. ما همه چیز را می دانیم. بهمن چیست و چگونه به وجود می آید! این ابرها چه میگویند؟ ابزارهای میانی چه کاربردی دارند و … . ولی آیا از این دانسته های خود بهره ای هم می بریم؟ ما انواع کلاسهای رنگارنگ و دوره های مختلف را پشت سر گذاشته ایم و انواع گواهی نامه ها و تقدیر نامه ها را در ویترین خود داریم. اما آیا واقعا کلاسی برای فکر کردن و برنامه ریزی کردن و جسارت کردن گذرانده ایم؟ گفتم، ما امروز فقر نفر نداریم، فقر ابزار و دانش و مربی و اطلاعات روز و پیش بینی آب و هوا هم نداریم. امروز فقر جسارت داریم. فقر اندیشه داریم. در پیله ای گیر کرده ایم و اسمش را گذاشته ایم کوهنوردی، ولی از آن بیرون نمی آییم تا ببینیم کوهنوردی واقعا چیست و کوهنورد واقعا کیست. اما می شود. کافی است بخواهیم.

 

نام پسنده کوه از آن نام هایی است که مرا به خود آورد. نام فقط یک نام است ولی برای هر کس یک نام سرآغاز یک انگیزه می شود. وقتی وارد این پیله ی کوهنوردی شدم با این نام آشنا شدم. برای من این نام و اندیشه ی پشت آن ۵ سال معما شد. برای من، که شخص کوچکی در این جامعه ی بزرگ کوهنوردان بودم این نام خیلی بزرگ بود. می خواهم بگویم چگونه یک اندیشه ی جدید می تواند هر شخص را به اندازه ی خودش رشد دهد. در تمام این پنج سال کوهنوردانی بوده اند که به این نام مانند شیرپلا یا کلکچال نگاه می کردند. ولی این نام برای من عظمتی داشت. خط الراسی بود که محمد نوری، عباس محمدی و در نسل های بعد حسین خوش چشم و … بر روی آن تلاش کرده بودند. اینها به زعم من انسان های بزرگی بودند که پسنده کوه تا علم کوه اندیشه ی آنان بود ولی خود فرصت تحقق رویایشان را پیدا نکردند. مانند این رویا کم نیست. اگر بگردیم فراوان مانند آن می یابیم. صعود آن برای من به رویایی بدل شد. به آرزویی در دوران جوانی ام. برای من آرزو بود ولی می دانستم بسیاری هستند که اگر بخواهند آن را انجام دهند برایشان سخت نخواهد بود. اما من به اندازه ی خودم بودم و این آرزو را اندازه ی خودم بزرگتر می دیدم. یک اندیشه! یک جرقه! یک کار نو که قطعا چالشهای خاص خودش را داشت.

سالها گذشت. کلکچال را صعود کردم. توچال را هم همینطور. سنگهای بند یخچال، کوههای دشت هویج، زمستان دماوند را دیدم و گاهی کرامپون به پا کردم و یخچال صعود کردم. این دوره ی کلاسیک کوهنوردی بود که پشت سر می گذاشتم. همه ی ما آنرا پشت سر می گذاریم. آن پیله شامل اینها می شود. اما حالا چه؟ باید در تسلسل گیر می کردم. دوباره از نو! کلکچال توچال دشت هویج و … . تکرار و تکرار تا زمان آن برسد که عقل مصلحت اندیش دیگر زندگی را بر این تسلسل ترجیح دهد و من را غرق در روزمرگی نماید؟ مشکل ما این است. وقتی به ته این پیله می رسیم دوباره به اول آن باز می گردیم. کرم ابریشم تا زمانیکه در پیله اش بماند پروانه نمی شود و اوج نمی گیرد. آن پیله برایش فقط بستری می سازد تا رشد کند و از آن خارج شود. به دنبال کشف دنیای جدید. اگر در آن پیله بماند می میرد. همان که امروز کوهنوردی ما تجربه می کند.

تیر ماه ۸۶ بود. تازه ۱۸ سالم شده بود. از کوه فقط کلکچال و پیازچال را می شناختم. دو باری هم به لطف عباس و حسن نجاریان تا دماوند رفته بودم. یک جفت پوتین سربازی داشتم که همیشه همراهم بودند. برای من بهترین کفشهای دنیا بودند. دیگر از لباسها و کوله پشتی مدرسه ام نگویم! عضو باشگاه آرش شدم. با آنکه از کوهنوردی هیچ نمی دانستم و هیچ دوره و کلاسی را پشت سر نگذاشته بودم توانستم جایی برای خودم در این باشگاه باز کنم. راحت تر بگویم مانند چوپانی بودم که فقط راه می رفت ولی فرق بین چفیه و لباس های مدرن کوهنوردی را نمی فهمید! تابستان زمستان شد! حسین خوش چشم بعد از مدتها دوباره به باشگاه آرش بازگشته بود. با اندیشه ای متفاوت. با شعار به اندازه احتیاط کردن ولی سخت نگرفتن. می خواست با تیمی به منطقه علم کوه برود و چند قله صعود نماید. هدفش بیشتر زنده کردن رسم قدیم آرش بود که حالا گرفتار همان پیله شده بود. باشگاهی که هر سال زمستان در این منطقه برنامه داشت و حالا چند سالی می شد که آن رسم از باشگاه رخت بر بسته بود. من حتی اطلاعات دقیقی از موقعیت و ارتفاع علم کوه نداشتم. نمی دانستم برف کوبی چیست، بهمن چیست و … . ولی با پر رویی تمام از حسین خواستم تا من را هم با خودشان ببرند. تجربه ی بقیه ی اعضای تیم بی تجربگی مرا پوشش می داد. فقط کافی بود بتوانم پا به پای آنان راه بروم و راهنماییهایشان را آویزه ی گوش کنم. حسین بدون درنگ پذیرفت. همین که من جرات کرده بودم از او بخواهم برایش کافی بود. این تفکر موجود در رگ و ریشه ی آرش بود. تفکری که در را بر روی کسی نمی بست. احتیاط می کرد، ولی نمی گذاشت محافظه کاری بیش از حد دایره را برای ورود جوانتر ها ببندد. به آنها پر و بال می داد. حسین خودش یکی از همانها بود که به او پر وبال داده بودند. پذیرفته بودندش و او مانند بسیاری از نسل دومی ها و سومی های آرش خودی نشان داده بود. او با این مرام و مکتب رشد کرده بود و حالا که باشگاه آرش هم مانند سایر تشکل های کوهنوردی دیگر از آن مکتب فاصله گرفته بود دوباره برگشته بود تا یاد آن دوران و روش آن دوران را احیا کند. حسین علی رغم مخالفتهای مطرح شده در باشگاه مرا پذیرفت و درس بزرگی به من داد. اینکه وقتی کوهنورد خوبی شدم وظیفه دارم دست دیگری را هم بگیرم. به دیگری هم کوهنوردی بیاموزم و راه ورود را بر کسی نبندم. کسی را از برنامه رفتن نترسانم و اگر کسی از من راهنمایی خواست به او انگیزه بدهم و درست راهنماییش کنم. اگر فرد توان انجام ادعایش را دارد او را نترسانم و در دلش را خالی نکنم. چیزی که امروز در کوهنوردی ایران دیده نمی شود. امروز دیگر آن همدلی ها نیست.

آن همراهی ها نیست! اگر برای انجام کاری کاملا آماده و آزموده هم باشی جرات نداری آنرا مطرح کنی! همه توی دلت را خالی می کنند. از خیرخواهان و دوستان صمیمی که بگذریم، بسیاری از اطرافیان و تشکل ها نه تنها تشویق و کمکی در این زمینه نمی کنند که بعضا تاثیر بدی روی روحیه ی ما می گذارند. اما من با حسین و آن تیم رفتم. تقریبا تمام وسایلم عاریه ای بود. از ده نفر و از هر کس وسیله ای قرض کرده بودم. شور و شوق فراوانی داشتم. در آن برنامه حسین دوست داشت کار را با پسنده کوه شروع کند که میسر نشد. به سرچال رفتیم و سیاه کمان و چالون را صعود کردیم. برای من بزرگترین و با ارزشترین برنامه ای بود که تا کنون انجام داده بودم. ابهت دیواره ی علم کوه، گرده ی آلمانها، تخت سلیمان و دندان اژدها آن سال تاثیر عمیقی بر من گذاشتند. تاثیری که تا سالها پیشران من بود. سوالاتی در ذهن من ایجاد شده بود که برای پاسخ آنها مجبور بودم تمرین کنم و بیاموزم. سوالی که تا همین چند هفته پیش هم برایم باقی بود! چگونه می توان سیاه سنگها را در زمستان صعود کرد؟! یا چگونه و از کجای این دیواره می توان بالا رفت یا آیا اصلا می شود؟ یک طرح و نقشه ی نو مرا روز به روز بیشتر و بیشتر غرق خود کرد! مگر خط الراس پسنده کوه تا علم کوه چه دارد که هنوز بی صعود مانده است؟ پیش از این هم گفتم که ایمان دارم کوهنوردان بسیاری بوده و هستند که اگر می خواستند با کیفیتی بهتر از از آنچه ما انجام دادیم تا کنون این خط الراس را پیموده بودند. اما برای من کار بزرگی بود، یا بهتر بگویم خودم و توانم را در مقابل آن تا سالها کوچک می دیدم. آن طرح نو که البته ذهن من در ساختش عاجز بود و آنرا از کسان دیگر گرفته بود آنقدر در نظرم پیچیده می آمد که برای عملی کردنش باید مراحل مختلفی را پشت سر می گذاشتم! پس شروع کردم و این آغاز من و آن اندیشه آغازگر مرحله ی جدیدی در زندگی من شد. باید برای دست یافتن به آن رویا تلاش می کردم. تا پیش از امسال و به جز سال ۸۶ دو بار دیگر برای تلاش روی این خط الراس وارد منطقه ی علم کوه شده بودم ولی هر بار دست از پا درازتر بازگشته بودم. دلیلش هر چه که بود از ضعف و ناتوامی خودم تا عدم برنامه ریزی صحیح فرقی نمی کرد. به هر حال نشان دهنده ی ایرادی در کار بود که باید رفع می شد.

اما به سراغ پویا بروم! او یکی از ایده آل ترین و آینده دارترین افرادی است که تا کنون در کوهنوردی ایران دیده ام. در اردوهای جوانان استان تهران با هم آشنا شده بودیم ولی به جز صعود زمستانی یال داغ دماوند برنامه ی دیگری با هم نرفته بودیم. اما مشترکات زیادی با او داشتم. اول از همه هم سن بودیم، پویا متولد مهر ۶۸ و من متولد فروردین ۶۸، این باعث می شد فاکتور سن روی تصمیماتمان تاثیری نگذارد و همیشه مشورت کنیم. به علاوه پویا فردی بود با توان فنی بالا و جسارت فوق العاده. من هر چه بودم او یک پله از من بالاتر بود و این ضعف های مرا پوشش می داد. به علاوه بسیار خوش اخلاق بود. کلا همه چیزش ایده آل بود و من برای پیمایش این خط الراس باید با یکی مانند او همراه می شدم. از همه ی اینها گذشته کسی را می خواستم که از نظر توان صعود مانند خودم یا بهتر از من باشد. به این ترتیب مثلا اگر من نقطه ای را بدون طناب صعود می کردم اطمینان داشتم که او هم می تواند این کار را بکند و نیازی نبود دائما نگران باشم.

ما تحت تاثیر آن اندیشه به طور ضمنی تصمیم گرفته بودیم خودمان از پس همه ی مشکلات این برنامه بر بیاییم. بنابراین به حداقل اطلاعات از این خط الراس اکتفا کردیم. نه عکسی از آن دیدیم و نه زیاد به دنبال جزئیات گشتیم. من به شدت سرگرم امتحان کنکورم بودم و تمامی بار برنامه بر دوش پویا بود. یادم می آید روز گزارش برنامه ی صعود ترانگو بود. کنار عباس محمدی نشستم. او سابقه ی دو تلاش بر روی این خط الراس را داشت که هر دو به چالون ختم شده بودند. گفتم که چه خیالی در سر داریم. عباس لحظه ای مکث کرد. گویی بسیار خوشحال شد و به واقع که شده بود. خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا آن کار نیمه کاره ی بیست و چند ساله را به جلو ببرد. پس از مکث گفت خیلی عالیست، این آرزوی دوران جوانی من بوده است! این جمله اش انگیزه ی مرا دو چندان کرد. دوست داشتم کاری را که آن نسل شروع کرده بود حالا با راهنمایی همان نسل و به افتخار همان نسل به پایان ببرم. چند سوال مبهم در ذهنم بود. یکی در مورد شیبهای بهمنی بعد از سیاه سنگها و یکی در مورد بازگشت که همه را با دقت و آرامش پاسخ داد. امیدوار بودم از پسش برآییم و او را خوشحال کنیم! همه چیز آماده بود. فقط مانده بود کنکور من. روز جمعه ۲۰ بهمن پس از امتحان با پویا و مهدی سامعی عزیز که برای کمک ما را همرا هی می کرد به شهروند آرژانتین رفتیم تا خرید کنیم. مبلغ حدود ۲۰۰ هزار تومانی که آنجا پرداختیم مثل بسیاری چیزهای دیگر وضعیت تاسف بار اقتصادی را یادآور می شد!

برای اجرای این برنامه خود را آماده کردیم که نزدیک به پانصد هزارتومان پرداخت کنیم و این گوشه ی دیگری از مشکلاتی بود که باید با آن کنار می آمدیم!

اما همه چیز خیلی خوب پیش رفت. کمبود وسایلمان به لطف دوستان مهیا شد و از همه مهمتر پرستو ابریشمی عزیز قبول زحمت کرد تا ما را با اتومبیل شخصی اش تا قرارگاه رودبارک برساند و به این ترتیب خیلی راحت و بی دردسر تا رودبارک هم رفتیم. حالا ما بودیم و خط الراسی که فقط یک قله اش را به ما نشان می داد، پسنده کوه، و حالا باید جسارت می کردیم تا پا جای پای بزرگان بگذاریم.

اشتراک گذاری در :

درباره سعيد نوروزي

پاسخ دادن

نکات : آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.