قله ی چالون و گردنه ی بین سیاه کمان و چالون در این تصویر مشخص است
قله ی چالون و گردنه ی بین سیاه کمان و چالون در این تصویر مشخص است

اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی ( بخش چهارم )

اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی
بخش چهارم
به قلم زنده ? یاد آیدین بزرگی ?

 

شب سردی داشتیم. داخل چادر ۱۴ درجه زیر صفر بود، ولی باد زیادی نمی وزید. دلمان نمی خواست از کیسه خوابهایمان جدا شویم. بالاخره ۷ صبح این کار را کردیم. ولی آنقدر وقت را کشتیم تا آفتاب به چادرمان بتابد. موقعیت گردنه ی سیاه سنگ ها به نحوی است که خورشید به محض بالا آمدن به آن می تابد. همین که هوا کمی گرم شد، سریع چادر را جمع کردیم. تا اینجا هم دیر شده بود. ساعت حدود ۹:۱۵ بود. نگاهی خریدارانه به سیاه سنگ ها انداختیم. حس کوه نوردی مان دهلیزی را نشانه گرفته بود که مملو از برف بود و در بالاترین نقطه ای قرار داشت که دیده می شد. هر دو هم نظر بودیم که باید از آنجا عبور کنیم، پس به راه افتادیم.

نمایی از سیاه سنگها، شاخک و قله ی علم کوه

 

دو دهلیز پر برف و پرشیب روبرویمان وجود داشت. از برف کوبی در شیب زیاد بیزار بودیم. اول من جلو افتادم و سعی کردم به جای تراورس دهلیز اول، از گرده ی سنگی بین دو دهلیز بالا بروم و دهلیز دوم را تراورس کنم. ولی گیر افتادم. زیر برف، سنگهای یک تکه ی لیز یا سنگهای خرد وجود داشت. دیگر راه برگشت هم نداشتم. باید ادامه می دادم. پویا با دیدن این وضعیت کمی وارد دهلیز شد و مسیری آسان تر پیدا کرد. از سر ناچاری تبر یخم را در حجم برف پودری می کوبیدم! تبر هم خوشبختانه خیانت نمی کرد و در چیزهایی که نمی دانم یخ بودند یا سنگ، گیر می کرد. با زحمت فراوانی از آن چند لحظه اضطراب کشنده گذشتم. حالا پویا جلو افتاده بود. او هم در مورد دهلیز دوم همین اشتباه را کرد. به جای اینکه آن را از پایین تراورس کنیم، بالا رفتیم تا برف کمتری بکوبیم. این بار هر دو گرفتار مسیری شدیم با همان وضعیت افتضاح. شیبهای بسیار تند حدود ۷۰ درجه مملو از سنگهای خرد. با زحمت بسیاری به بالاترین نقطه ی ممکن رسیدیم. من ادامه ی راه را نمی دیدم، ولی چهره ی پویا حاکی از آن بود که به بن بست رسیده است! دیگر بازگشت از آن مسیر هم ممکن نبود. اگر مجبور به بازگشت می شدیم، قطعا دو سه متری سقوط می کردیم تا در حجم برف پایین گیر کنیم. دیواره ای جلویمان سبز شده بود که البته عمودی نبود ولی بیش از ۷۰ درجه شیب داشت. تنها راه چاره، فرود بود و چقدر خوش شانس بودیم که در آن فضای کوچک که دو نفر به زحمت می توانستند روی آن بایستند و درست زیر پایمان، سنگ محکمی وجود داشت. برای اولین بار طناب را بازکردیم. بلوکی به دور آن سنگ بستیم و گره بلوک را در شکافی لاخ کردیم تا بیشتر وزن فرود بر روی گره باشد. من روی کارگاه نشستم و پویا ۲۰ متر فرود رفت. چشمانم به کارگاه دوخته شده بود و پویا تمام سعی خود را می کرد که بیشتر وزنش روی پاهایش باشد. من هم فرود رفتم و فورا طناب را جمع کردیم

پویا در حال فرود از مسیر اشتباه

 

حالا من جلو افتادم. حجم برف باور نکردنی بود. نمی دانم در آن شیب وحشتناک چگونه آنقدر برف پودر نشسته بود. چهار دست و پا حرکت می کردم. کمی بالا رفتم، ناگهان پای راستم در فضایی خالی فرو رفت. خوش شانس بودم که توانستم تعادل خودم را حفظ کنم و پایین نروم. زیر پایم حفره ای عمیق شاید به عمق بیش از ۳ یا ۴ متر وجود داشت. تا کنون ندیده بودم بر روی لبه ی یالچه چیزی شبیه پل های برفی به وجود بیاید که زیرش خالی باشد. اگر به داخل آن می افتادم باید بیل برفم را در می آوردم و تونلی حفر می کردم تا بتوانم از سمتی دیگر خارج شوم! به چپ کشیدم. از تمام ماهیچه های بدنم استفاده می کردم تا بالا بروم. فشاری که برای عبور از نوار صخره ی زیر پایم تحمل کردم شاید به اندازه ی فشار صعود یک مسیر a5.11 بود. ضربان قلبم به بالاترین حد خود رسیده بود. ناگهان پرچم سبز رنگی را دیدم. خوشبختانه راه را درست پیدا کرده بودیم. از آنجا مسیر به چپ می پیچید و بر روی لبه ای از سنگ و شن اسکی بالا می رفت. می توانستم آن را در ذهنم پیدا کنم. تابستان از آنجا گذشته بودم.

 

مسیر تقریبی ما بر روی سیاه سنگها

 

هوا بسیار عالی بود. بدون باد و آفتابی. با یک لباس لایه ی اول و یک لایه ی دوم حرکت می کردیم. دوباره مسیر به راست پیچید. سه دهلیز روبرویمان وجود داشت. هر دو با هم دهلیز راست را برگزیدیم. می دانستم که دو قسمت در این مسیر وجود دارد که با کابلهای فولادی ایمن شده اند. چشمم به دنبال آنها بود، ولی اثری نمی دیدم. قسمتی بسیار پر شیب را از بالای دهلیزی دیگر تراورس کردیم. کارگاه بی کارگاه! اصلا چیزی وجود نداشت. زیر پایمان را نگاه نمی کردیم. منظره ی سقوط دهان آدم را خشک می کرد و اضطرابی ایجاد می کرد که اجازه نمی داد از تمام توان و فکرمان برای ادامه ی صعود استفاده کنیم. می دانستم امتداد یکی از کابلها بر روی تراورسی پر شیب قرار دارد. ولی نمی دانستم که این تراورس همان است یا نه. تراورس که تمام شد وارد دهلیزی شدیم و کابل را دیدیم. به جز حدود ۵ متر آن، بقیه اش زیر برف مدفودن شده بود. از آن کمک گرفتیم و بالا رفتیم. اما کابل دوم کجا بود؟ خدا می دانست. ما که پیدایش نکردیم.

عبور از کابل

 

پس از حدود دو ساعت تقلا وارد دهلیزی شدیم که آن را از پایین نشانه گرفته بودیم. دوباره برف کوبی ملال آور، ناگهان در سمت راست خود چسب شب رنگی به عنوان راهنمای مسیر بر روی سنگی وجود داشت که ای کاش نمی دیدیمش. اگر همان دهلیز پر برف را مستقیم تا انتها صعود می کردیم دردسر کمتری داشت. به سمت آن چسب تراورس کردیم و از شیب وحشتناکی گذشتیم. حالا باید از آن سنگ صعود می کردیم. سرما را به جان خریدیم و دستکشهایمان را در آوردیم تا با تسلط کامل گیره بگیریم. بالا بالا بالا! انتهای سنگ دیگر گیره ای وجود نداشت. به ناچار خود را با شکم روی سنگ انداختم و مانند مار نیم متر خزیدم. روی سنگ آنقدر محل کوچکی بود که سرم در فضای پرتگاهی پشتش معلق بود! شیبهایی که تا علم چال امتداد می یافتند. فشار کوله داشت خفه ام می کرد. خودم را جمع و جور کردم و ابتدا روی زانو بلند شدم و بعد چهار دست و پا به امتداد مسیر که به صورت خر سواری بود رسیدم. نفسی کشیدم. اینجا انتهای آن دهلیز بود. تقریبا کار سیاه سنگ ها تمام شده بود. بقیه اش مانند یک بازی فکری بود! باید از لابه لای سنگها عبور می کردیم. مسیر از اینجا به بعد با سنگ چین های زیادی علامت گذاری شده بود. پویا را می دیدم که همان بلایی سرش آمده است که چند دقیقه پیش سر من آمده بود! او هم داشت مثل مار می خزید! خنده ام گرفته بود! تا بیاید دوربین را در آوردم و چند عکس گرفتم.

دهلیز انتهایی زیر قله ی سیاه سنگها

دهلیز انتهایی زیر قله ی سیاه سنگها

 

قله ی چالون و گردنه ی بین سیاه کمان و چالون در این تصویر مشخص است

قله ی چالون و گردنه ی بین سیاه کمان و چالون در این تصویر مشخص است

 

گاهی مطمئن نبودیم مسیر درست است یا نه، به همین خاطر فقط یک نفر صعود می کرد و اگر درست بود دیگری هم می آمد، در غیر این صورت تا بازگشت نفر اول از مسیر اشتباه، نفر دوم راه درست را پیدا می کرد. به این ترتیب دائما جایمان عوض می شد. بازی دلچسبی بود. بیشتر باید مغزمان را به کار می گرفتیم و چشممان را باز می کردیم.

ساعت ۱۳:۳۰ هوا مه گرفته بود که به جانپناه سیاه سنگ رسیدیم و تصمیم گرفتیم تا قله ی علم کوه صعود را ادامه دهیم. قصد صعود شاخک را نداشتیم چون عبور از روی خط الراس آن درست مانند حرکت روی ریزشی های بالای دیواره بود. خیلی خطر ناک! بنابر این مسیر تابستانی را با کمی تغییر ادامه دادیم. وارد دره ای شدیم که زیر شاخک قرار داشت. تا اینجا تراورسمان مانند مسیری بود که تابستانها صعود می شود. اما دیگر تراورس جایز نبود. تقریبا مستقیم از حاشیه های دهلیز زیر دیواره های شاخک بالا رفتیم و هر جا به نوار های سنگی می رسیدیم به چپ حرکت می کردیم. باید خود را به گردنه ی بین شاخک و قله ی مرجیکش می رساندیم. کرامپون بسته بودیم تا اگر برف سفت بود دچار درد سر نشویم. دره ی مشرف به

این گردنه دره ای جنوبی است. در ساعات آفتابی برف آن آب می شود و در ساعات سرد یخ می زند. پس احتمالا با دو پدیده مواجه بودیم، برف کمتر ولی یخ زده. به همین دلیل کرامپون ها را بسته بودیم و بسیار هم کمکمان کرد. هوای آفتابی جایش را به باد و برف داده بود. برف به صورتمان می کوبید و به خاطر مه قادر به تشخیص گردنه نبودیم. فقط می دانستیم سمت چپمان قرار دارد. ولی چقدر چپ نمی دانستیم. فقط حس مان بود که ما را پیش می برد.

امتداد مسیر پیش از جان پناه

امتداد مسیر پیش از جان پناه

جان پناه سیاه سنگ که تا طبقه ی دوم پر از برف است

جان پناه سیاه سنگ که تا طبقه ی دوم پر از برف است

شیب های برفی زیر گردنه ی مرجیکش و شاخک

شیب های برفی زیر گردنه ی مرجیکش و شاخک

شیب های برفی زیر گردنه ی مرجیکش و شاخک

در آن برهوت سفید دیگر نشانه ای وجود نداشت تا بتواند با آموخته ها ترکیب شود و راه را نشان دهد. در چنین موقعیت هایی فقط حسی وجود دارد که اگر پرورش داده نشده باشد حسی کشنده خواهد بود. حسی که باید بارها در کوههای کم خطر آزمایش خود را پس داده باشد تا بتوان به آن اطمینان کرد. این همان تفاوت کوه نوردان با تجربه و بی تجربه است. البته تجربه و دید کوهنوردی الزاما با سابقه ی کوهنوردی متناسب نیست، هر چند سابقه لازم است ولی کافی نیست. این همان فرقی است که باعث اختلاف نظر بین دو کوهنورد می شود، اینکه یکی هوا را برای صعود مناسب می داند و دیگری نامناسب، یکی مسیر سمت راست را ترجیح می دهد و دیگری سمت چپ. همه ی ما بارها با این حس روبرو شده ایم. اما جایگاه این ندای درونی کجاست؟ نجات می دهد یا خطر آفرین است؟ آیا وقتی عقل از تصمیم عاجز است این حس می تواند فرمان را به دست بگیرد؟ آیا این حس همان جرات است؟ آیا یک کوه نورد عاقل به آن صدای درونی گوش می دهد؟ ما که داشتیم به آن صدا گوش می دادیم. اصولا از روزی که کوهنوردی را شروع کرده بودیم کارمان غیر عقلانی بود! قطعا عقل مان رخت خواب گرم و نرم را به تقلا در این سفیدی ترجیح می داد. ما کوهنوردی می کنیم چون عاشقیم و عشق را با عقل سر و کاری نیست. اما حالا که پا را بر روی عقل گذاشته بودیم و برای ارضای حس ماجرا جویی و حس کمال طلبی مان راهی اینجا شده بودیم، کار درست چه بود؟ باید همچنان پا بر روی عقل می گذاشتیم؟ این سوال بی جواب همیشه برایم وجود داشته که تا کجا می توان از این حس تبعیت کرد؟ کجا باید جلوی آن عشق را گرفت تا به فاجعه تبدیل نشود؟ آن عشق به ما جرات می داد، جرات می داد تا پایمان را پیش بگذاریم، تا جسارت کنیم، ولی کدام قدم، آخر شجاعت است و اول حماقت؟ از کجاست که قدم به قدم به فاجعه نزدیک تر می شویم؟ آیا این ربطی به خود شناسی دارد؟ آیا آن حس که اکنون در سفیدی مطلق ما را هدایت می کرد و به جلو می برد می توانست در موقع لزوم بازدارنده هم باشد؟

آن حس پس از دو ساعت ما را درست به همان گردنه رساند! به پاکوب پیش از قله ی علم کوه. ساعتی بعد بر فراز علم کوه بودیم، حدود ساعت۱۶:۳۰ روز سه شنبه. خوشحال و مغرور از پیروزیمان. ما توانسته بودیم با تحمل فشار بدنی زیاد و تبعیت از حس کوهنوردیمان یک روزه از گردنه ی سیاه سنگها خود را به قله ی علم کوه برسانیم و در مجموع، قسمت اول برنامه یمان را که صعود پسنده کوه تا علم کوه بود، فقط طی سه روز عملی نماییم. تقریبا ۲ روز زودتر از پیش بینی مان

پاکوب قبل از قله ی علم کوه

پاکوب قبل از قله ی علم کوه

 

قله ی علم کوه

قله ی علم کوه

 

آن حس مانند کودکی می ماند که ما آن را تربیت می کنیم. ما مانند پدر یا مادرش هستیم و اوست که باید تحت فرمان ما باشد. اما بارها دیده ام کوهنوردانی بوده اند که اختیارشان را به آن حس داده اند. آن حس اگر درست تربیت نشده باشد به نوعی به ما القا می کند که شکست ناپذیریم، که آسیب ناپذیریم و گاهی القا می کند که این کوهها با ما دوست هستند و بلایی بر سر ما نمی آورند، القا می کنند که آسیب دیدن و یا حتی کشته شدن فقط برای دیگران است، چون کوهها فقط دوست ما هستند و نه دوست دیگران! اما اگر آن حس با واقع بینی در هم تنیده شده باشد و رشد کرده باشد، اگر خیالات و کمال طلبی های بی حد و حصر انسانی اجازه ی ورود به آن را پیدا نکرده باشند، حسی است حیات بخش. حسی است که در همان سالهای اولیه ی کوهنوردی شکل می گیرد و تا آخر با کوهنورد باقی می ماند. همه ی ما کوهنوردان، فیزیکی یکسان داریم که با تمرین رشد می کند و قوی می شود. بدن همه ی ما می تواند به سرما، به گرما، گرسنگی و بی خوابی عادت کند. ولی آن حس است که بین کوهنوردان تفاوت ایجاد می کند. حسی که ایده آلهای ما را می داند، حرفهای دیگران را کنارش قرار می دهد، می بیند و می شنود و در مسیر پیله کوهنوردی ما شخصیت می گیرد. زمانی می توان گفت حس ما درست تربیت شده است که گاهی اوقات بازدارنده باشد، حسی که همیشه فقط ادامه دادن را تجویز کند باید از نو تربیت شود. من حسم را آزموده بودم. پویا هم همینطور. بارها و بارها حسم به من گفته بود که بایست. دیگر ادامه جایز نیست. بارها و بارها در فضای باز و در سرما شب را به صبح رسانده بودم، چون آن حس این طور خواسته بود. بارها و بارها گم و دوباره پیدا شده بودم. حالا پس از سالها دیگر به او اعتماد داشتم. شاید یکی از دلایلی که در دوران نوجوانی ام گاهی تنها و حتی وسط هفته به کوههای ساده می رفتم همین بود. تنهایی تو را فقط متکی به خودت می کند. وادارت می کند فکر کنی. با خودت صحبت کنی. بلند بلند حرف بزنی و تصمیم بگیری. در واقع با حست حرف بزنی. تربیت این حس از انتخاب بین دو مسیر پاکوب و گاهی نزدیک به هم آغاز می شود! می خواهم بگویم هر قدم و هر تصمیم ما آن را می سازد و شکل می دهد. پس باید قدم به قدم پیش رفت. این روش درستی است. باید ابتدا انتخاب پاکوب مناسب را آموخت و بعد به سراغ مراحل پیچیده تر رفت. در مراحل آخر حس کوهنوردی ات به جایی می رسد که کافی است کوه را به او نشان دهی. خودش بهترین مسیر صعود را می یابد، بی آنکه دیگر به جستجوی پاکوبی باشد و این سرانجام، همان است که اندیشه های نو خواهد آفرید. مسیرهای جدید خواهد یافت و مایه ی پیشرفت و حرکت رو به جلو خواهد بود. اما همه ی اینها از قدم اول آغاز می شود. این قدم اول برای من با جمشیدیه و کلکچال شروع شده بود و با راهنمایی عده ای رشد کرده بود که خودشان سالها روی تمایلات و احساسات کوه نوردیشان کار کرده بودند. روزی از دوستی نقل قولی شنیدم از زنده یاد فریدون اسماعیل زاده: هر جا احساس کردی باید بایستی بایست. حتی شده برای چند روز متوالی. این حرف اسماعیل زاده به دل من هم نشسته بود. این حس همانطور که شجاعت می آفریند باید ترس هم بیافریند. ولی ما اغلب ترس را ننگ می دانیم، در صورتی که اینچنین نیست. ترس نوعی واکنش روحی است برای دفاع از ما. گاهی اوقات دچار غرور می شویم یا از سر خجالت و رو دربایستی آن را پنهان می کنیم. می ترسیم، ولی ادامه می دهیم. این اصلا روش درستی نیست. ادامه دادن در این شرایط نه شجاعت که حماقت محض است. از ترسیدن نترسیم. منشا آن را بیابیم و با آن منطقی برخورد کنیم. دوای آن تمرین و تجربه کردن است. دوای آن رک بودن و گفتن است. من بارها در کوه ترسیده ام. هر چقدر بیشتر کوهنوردی را آموختم و آگاه تر شدم ترسهایم هم بیشتر شدند. تا زمانی که بهمن را نمی شناختم از هیچ برف و هیچ شیبی نمی ترسیدم ولی حالا می ترسم. نترس بودن از سر بی آگاهی به معنای این نیست که کوه نورد خوبی هستیم، بلکه گاهی ترسو بودن عین شجاعت است. تصمیم به بازگشتن از زیر قله ای که حس مان می گوید خطرناک است و حس مان از آن ترسیده، شجاعانه ترین تصمیمی است که یک کوه نورد می تواند بگیرد. چرا که کوه نوردی موفق است که ابهت کوه او را نگیرد، او را فریب ندهد و به سوی مرگ نکشاند.

اما همان حس در آن هوای پیچیده از پیدا کردن جانپناه خرسان عاجز شده بود! چپ و راستمان را گم کرده بود. از قله ی علم کوه که سرازیر شدیم بورانی به راه بود. من حس می کردم که سمت راست باید پرتگاه باشد و به سمت گرده آلمانها و گردنه ی شانه کوه برود، سمت چپ هم به سمت حصار چال می رفت. گیج شده بودیم. جی پی اس هم از فرط سرما روشن نمی شد! شاید ۱۰ دقیقه مبهوت با هم بحث می کردیم و در نهایت تصمیم گرفتیم چند لحظه صبر کنیم. شاید باد، کمی ابرها را جابه جا کند و بتوانیم یال را تشخیص دهیم.

 

چند دقیقه ی بعد، برای لحظه ای شبه جانپناه را دیدیم. فقط دو سه ثانیه. همین برایمان کافی بود تا تمام نشانه های مورد نیازمان را در ذهن مان حک کنیم. ده دقیقه ی بعد کنار جانپناه بودیم،فقط ده دقیقه با آن فاصله داشتیم! تا همین چند دقیقه ی پیش نزدیک بود چادر بزنیم، ولی خوش شانس بودیم که توانستیم جان پناه را بیابیم. جان پناه در نداشت و داخلش پر از برف بود. در واقع برف ورودی آن را کاملا بسته بود. شروع به کندن برف جلوی در کردیم و ناگهان متوجه شدیم پشت آن برفها برای دو نفر فضای خالی وجود دارد. از زدن چادر راحت شده بودیم. هوا هم داشت بهتر می شد. این قصه ی هر روز ما بود. صبح ها آفتابی، از ظهر تا عصر مه و باد و برف، عصر تا شب هوای صاف و همراه با باد. شب ها هم گاهی اوقات برف می بارید.

پیش از جانپناه خرسان

پیش از جانپناه خرسان

جان پناه خرسان

ساعت حدود ۱۷:۳۰ پیش از مستقر شدن در جانپناه لحظاتی توانستیم خرسان ها را ببینیم. وحشتناک بود. واقعا ترسناک. تلی از سنگهای خرد و ورقه ای با ظرافتی عجیب روی هم چیده شده بودند. از خرسان شمالی به بعد فقط تیغه ای دیده می شد که که هیچ ایده ای نسبت به آن نداشتیم. این خط الراس فقط یک بار توسط محمد نوری درنوردیده شده بود. محمد در پاسخ به اینکه چگونه زمستانی و به تنهایی از آن گذشته است حرف جالبی زده بود: مجبور بودم آن را ادامه دهم چون دیگر راه برگشتی نداشتم! ولی ما امیدوار بودیم! شاید کمی دچار غرور شده بودیم یا شاید تصور می کردیم که این هم یک تیغه است مانند سایر تیغه ها. از طرفی از همه ی دوستانمان شنیده بودیم که صعود خرسان شمالی از جانپناه خرسان فقط بیست دقیقه طول می کشد! بنابراین برای درگیری با بقیه ی خط الراس، وقت کافی داشتیم. خیلی امیدوار بودیم، دژ مستحکم خرسانها در مقابلمان صف آرایی کرده بود! شاید سالها منتظر مانده بود تا دوباره کسی او را به مصاف دعوت کند! باید فردا صبح زود راه می افتادیم، نباید بیش از این منتظرش می گذاشتیم.

داخل جان پپناه خرسان

داخل جان پپناه خرسان

خط الراس هفت خوان ها

خط الراس هفت خوان ها

اشتراک گذاری در :

درباره سعيد نوروزي

پاسخ دادن

نکات : آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.