اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی ( بخش دوم )

اولین صعود زمستانی خط الراس پسنده کوه تا قله ی خرسان شمالی
بخش دوم
به قلم زنده ? یاد آیدین بزرگی ?

 

ساعت ۱۶ روز شنبه ۲۱ بهمن بود که به قرارگاه رودبارک رسیدیم. خیلی شلوغ بود. اولین تیم مستقل از رودبارک موفق شده بود پس از چند روز تلاش و درگیری با هوای خراب قله تخت سلیمان را صعود کند. برایم بسیار جالب بود که خانواده های آنان، همه در قرارگاه رودبارک گرد هم آمده بودند و برای آنها جشن کوچکی گرفته بودند. همدلی عجیبی بود که در باشگاههای بزرگ و پر ادعای تهرانی دیده نمی شود. طی چند سالی که در باشگاه آرش بودم هیچ گاه ندیدم کسی صعود موفق و شایسته ای انجام دهد و مورد تشویق قرار بگیرد! حتی رسم گزارش دادن و نقد و بررسی هم نه تنها در آرش که در اغلب باشگاههای بزرگ و قدیمی یا از بین رفته و یا کم کم در حال از بین رفتن است. ولی آنجا آن همدلی خیلی زیبا بود. دلگرمی و پشتوانه ای برای تیم مستقل رودبارک بود تا خود را دریابد و بداند که می تواند. با آن پتانسیلی که در آن منطقه از ایران برای کوهنوردی وجود دارد قطعا این تیم با همکاری و برنامه ریزی می تواند در سالهای آینده اندیشه هایی همانند نسلهای پیشین، در سر بپروراند و موجبات رشد کوهنوردی ایران و رودبارک را فراهم آورد. شاید لحظه ای حسودی ام شد، قبطه خوردم. من و پویا می دانستیم اگر هم در این برنامه موفق شویم باید بار تمام خستگیمان را خودمان به دوش بکشیم. می دانستیم که حتی باید حق استهلاک وسایلی را پرداخت کنیم که از باشگاههایمان به امانت گرفته بودیم. ولی ما برای دل خودمان به این برنامه رفتیم. حتی تعداد کسانی که در باشگاههای ما از برنامه ی ما خبر داشتند کمتر از تعداد انگشتان یک دست بود! شاید هم اینطوری بهتر بود! حاشیه هایش کمتر بود. اما آنجا، برای تیم رودبارک خوشحال بودم که داشتند در چنین فضای گرم و دوستانه ای پیشرفت می کردند و می دانستم در آن فضا راه چند ساله یک ساله خواهند رفت، راه آنان تا حد زیادی هموارتر از راه ما بود. در میان آنان دوست عزیزم عامر ازوجی هم بود. با هم کمی راجع به کم و کیف برنامه و وضعیت منطقه صحبت کردیم، اما دیگر داشتیم زیاد از حد وقت را تلف می کردیم. خانم ابریشمی و احسان که ما را تا رودبارک همراهی کرده بودند باید باز می گشتند. لباسهای شهری مان را عوض کردیم و وقتی صندل شهری جایش را به کفشهای دوپوش داد ما را کمی به خود آورد. تا آن لحظه آنقدر اطرافمان شلوغ بود که یادمان رفته بود برای چه به اینجا آمده ایم. با دوستان خداحافظی کردیم و کم کم آماده شدیم تا برای یک هفته فقط با هم باشیم و مراقب هم.

محمد برادر عامر ما را تا قرارگاه ونداربن رساند. جاده با سالهای قبل قابل مقایسه نبود. فقط دو بهمن کوچک روی آنرا پوشانده بودند که به لطف بیل و کلنگ از جاده کنار زده شده بودند. در قرارگاه ونداربن چهار سگ پر سر وصدا و یک نگهبان وجود داشت. از سگها که به سلامت گذشتیم وارد قرارگاه شدیم. نگهبان خوشدل آنجا، آقای یونسی تعجب کرده بود که چرا در قرارگاه رودبارک نماندیم و بالا آمده ایم. قرارگاه ونداربن نه بخاری داشت که اتاقهایش را گرم کند و نه آب. حتی دستشویی ها هم آب نداشتند! ولی ما چون باید صبح خیلی زود راه می افتادیم تصمیم گرفتیم شب را در ونداربن بگذرانیم. تنها اتاقی که بخاری داشت اتاق آقای یونسی بود. امیدوار بودیم به ما تعارفی کند و ما هم بتوانیم شب را در اتاق گرم ایشان سپری کنیم. در نهایت همین گونه هم شد. شام را با هم خوردیم و پس از دیدن تلویزیون و بحثهای اقتصادی که امروز در ایران بازار گرمی دارد با اجازه ی ایشان همان جا ماندیم. کوله های سنگینمان هم بیرون در اتاق منتظر حرکت بودند.

در هیچ برنامه ای در زندگی ام برای چیدن کوله آنقدر ظرافت به خرج نداده بودم. برنامه ی ما دو بخش اصلی داشت. پسنده کوه تا علم کوه بخش اول آن بود. در نظر داشتیم با توجه به شرایط و زمان سری هم به هفت خوان ها بزنیم. روی کاغذ ده روز برای دو خط الراس کافی بود. ما هم برای ده روز امکانات مورد نیاز را به همراه داشتیم. اما در کمال ناباوری کوله ی من شاید به زحمت به ۲۵ کیلو می رسید! البته کوله ی پویا کمی سنگین تر بود. او کیسه خواب بهتر و پوشاک کاملتری نسبت به من با خودش آورده بود. من فقط یک کاپشن گورتکس، یک کت پر و یک کیسه خواب ۹۰۰ گرمی به همراه داشتم! کم کردن از بعضی وسایل برایم تصمیم سختی بود ولی می ارزید. می دانستم وقتی وزن کوله از بیست کیلو بالاتر می رود هر ۱۰۰ گرم هم خودی نشان می دهد و برایم عذاب آور می شود. ولی همین که وزن کوله هایمان کمتر از سی کیلو بود و در عین حال هیچ کم و کاستی ای در غذا و سوخت و وسایل فنی نداشتیم موفقیت بزرگی بود. نه من و نه پویا اعتقادی به بارگذاری نداشتیم. صعود کاملا آلپی یک خط الراس ایده آل هر دوی ما بود. به نظر ما بارگذاری به دو دلیل اصالت صعود یک خط الراس را خدشه دار می کرد.

 

اول آنکه بخشی از فشار صعود زمستانی واقعی که همان حمل مقداری غذا و سوخت بود به فصل دیگری مثلا پاییز یا تابستان منتقل شده بود. ولی دلیل اصلی ما این بود که دیگر صعودمان دست اول نبود. ما حتی عکسی از این خط الراس ندیدیم تا خودمان در حین برنامه از پسش برآییم. بارگذاری به معنای یک بار صعود این خط الراس در فصلی گرم بود که ما را از زیر و بم آن آگاه می کرد و دیگر جایی از آن برای ما غیر منتظره نبود. دیگر نمی شد اسم آنرا یک کار نو گذاشت. اگر بخواهیم یک کار نو انجام دهیم همیشه امکان آن وجود ندارد تا در فصلی گرم و بی چالش اول سری به آن بزنیم و بعدا اگر دیدیم که می توانیم در فصل مثلا زمستان به سراغش برویم. ما اگر می خواستیم کارمان نو و دست اول باشد باید در حین برنامه ی اصلی با همه ی مشکلاتش گلاویز می شدیم. این ذهن و جسم ما را آماده می ساخت تا از برنامه های نوی دیگر هراس نداشته باشیم. من به جز قله ی علم کوه (از دیواره و گرده و نه از مسیر سیاه سنگها) و قله ی چالون قلل دیگر این خط الراس را صعود نکرده بودم و پویا هم فقط یک بار پسنده کوه را از مسیر تابستانی صعود کرده بود. او حتی علم کوه را هم صعود نکرده بود!

یکی از دلایلی که تا کنون مثلا برای صعود گرده آلمانها در زمستان تصمیمی نگرفته ام و تلاشی نکرده ام همین است. من آنرا تابستان صعود کرده ام! گرده ی آلمانها در زمستان حریف سرسختی است و روزی به سراغ آن خواهم رفت، شاید سر سخت تر از این خط الراس، ولی وقتی می روم که اندیشه هایم تمام شده باشند. دیگر کار نویی برایم وجود نداشته باشد و یا جسارت و توان انجام کار نویی را نداشته باشم. برای من هرچند صعود زمستانی آن دشوار است ولی کار نویی نیست. نقطه ی مبهمی ندارد. تمام شکافها و کارگاهها و نقاط کلیدی اش را می شناسم. این همان اندیشه ای است که امروز مبنای تصمیم گیری ام است. سختی برنامه، دهان پر کن بودن آن و دیگر فاکتورها ملاک نیستند. نو بودن آن ملاک است و در درجه ی اول نو بودن آن برای خودم. ممکن است برنامه ای چندان سخت به نظر نیاید ولی نو باشد. اندیشه ای جدید باشد که حاکی از توان فکر یک کوهنورد است. آری! در ابتدای این راه و ابتدای این پیله ی کوهنوردی حتی توچال هم برای ما نو به نظر می آید، اما یک کوهنورد نوگرا کم کم رشد می کند و به جایی خواهد رسید که نو بودن یک برنامه برای خودش، به معنای نو بودن آن برای دیگران و به معنی سخت بودن و فنی بودن هم می شود. این آن خطی است که در این برنامه من و پویا به دنبال آن بودیم و آن را آزمودیم و حالا پس از اجرای آن ذهن ما باید همان راه را پی بگیرد و به بیراهه نرود. این را ما باید خودمان از خودمان بخواهیم. باید به خود جسارت دهیم تا پس رفت نکنیم. اما بدنه ی کوهنوردی ما قاتل اندیشه است. اگر ما تمام مقدمات را هم فراهم کرده باشیم، تمرین هم کرده باشیم ولی ادعایی بکنیم بزرگتر از آنچه که امروز در این بدنه وجود دارد، حتی گاهی مورد استهزاء و بی مهری هم قرار می گیریم. من این را دیده ام، مورد استهزاء هم قرار گرفتم، اما پس ننشستم. ما نباید پس بنشینیم. طبیعی است که هیچ سیستمی تاب سنت شکنی را ندارد و با آن مخالفت می کند. طی دو دهه ترس و خود کم بینی در جامعه ی کوهنوردی جایی برای خود باز کرده است و حالا تاب دیدن جسارت را ندارد. ولی ما باید جسارت کنیم و بارها شکست بخوریم. از این شکست ها نترسیم که در حقیقت شکست نیستند، مقدمه و جزیی از فرآیند پیروزی اند. پیروزی ای که اگر به دست بیاید ماندگار می شود و ثمراتش نصیب همین جامعه ی کوهنوردی و ورزش کوهنوردی می شود که ما هم جزیی از آن و عاشق این هستیم.

 

با چنین اندیشه هایی در سر، ساعت ۳ صبح روز یکشنبه از خواب بیدار شدیم. تا دل از اتاق گرم و نرممان بکنیم و به راه بیفتیم ساعت ۴ شد. با توجه به تجربه های پیشین از صعود زمستانی قله ی پسنده کوه در سالهای گذشته، صعود یک روزه ی آن غیر ممکن به نظر می رسید. اما اگر می توانستیم این کار را بکنیم یک روز از برنامه جلو می افتادیم. به همین دلیل صبح زود و در تاریکی حرکت خود را آغاز کردیم. می دانستیم آقای یونسی آخرین کسی است که احتمالا تا یک هفته ی آینده می بینیم. این حس را چندین بار دیگر تجربه کرده بودم. اولش هراس انگیز است و لرزه به تن می آورد. کمی انسان را از هدفش پس می زند. ناگهان به خود می آیی و می بینی دور و برت خالی شده است. تمام دنیایت می شود کوله پشتی ات و همنوردت. گوی و میدان در اختیار توست تا ببینی به اندازه ی ادعایت رشد کرده ای یا نه. اما پس از ساعتی همه چیز عادی می شود. انگار همه ی دنیا از اول همان کوله ات و همان همنوردت بوده است. پس از ساعتی شهر هم از دیدت محو می شود و موبایل هم دیگر آنتن نمی دهد. دیگر گویی به جایی تعلق نداری! حسی از آزادی است که فقط اینجا، در کوه می توان بویش را استشمام کرد. ما به سوی آن آزادی به راه افتادیم. یال روبروی پناهگاه ونداربن را مستقیم بالا رفتیم.

یالی در ارتفاع تقریبی ۲۶۰۰ متری با درختان کهنسالی کاملا از دیگر یالها متمایز است و به همین نام هم مشهور شده، یال درختی! شیب تند و سنگ لاخی آن آزار دهنده بود، تا اینکه به تلی از برف رسیدیم. شیبی محدب حدود ۵۰ درجه که با یک متر برف پودری پوشیده شده بود. صدای نفس هایمان مانند زوزه شده بود. سریع حرکت می کردیم و برف تا کمر را، کنار می زدیم. حدود ۱ ساعت آن برف کوبی ملال آور طول کشید و با تابش آفتاب حدود ساعت ۸ صبح استراحتی کردیم. دو تا از سگهای قرارگاه هم حدود ۴ ساعت به همراه ما صعود می کردند که برایمان بسیار جالب بود!

 

ساعت ۸ صبح در ارتفاع ۲۷۰۰ متری، قله ی پسنده کوه در بالای تصویر مشخص است.

 

از اینجا قله ی سیاه کمان و در دوردست دندان اژدها و تخت سلیمان دیده می شدند. هوا اصلا باد نداشت و لحظه به لحظه گرم تر می شد. راه خود را ادامه دادیم. پس از ساعتی عبور از یالی خاکی و بدون برف، به گرده هایی سنگی رسیدیم که تا قله امتداد می یافتند. اغلب اوقات طرفین گرده که مملو از برف پودری بودند ما را مجبور می کردند تا با سنگها دست و پنجه نرم کنیم. گاهی اوقات قضیه خیلی جدی می شد! سنگهایی ۵، ۶ متری را عمودی صعود می کردیم و دوباره از طرف دیگر پایین می آمدیم. در حالت عادی آن سنگها درجه صعود بالایی نداشتند. ولی وجود کوله بار سنگین و کفشهای دوپوش و سه پوش وضعیت را تغییر داده بود. فقط قسمتهایی وارد شیبهای پر برف و بهمنی اطراف می شدیم که دیگر توان صعود آزاد از سنگها را نداشتیم.

 

قله پسنده کوه

قله ی پسنده کوه در گوشه سمت چپ تصویر و پشت یک صخره قرار دارد.

 

 

گرما وحشتناک بود. هوا به طرز باور نکردنی ای خوب بود. تا کنون چنین هوایی را در زمستان تجربه نکرده بودم. ساعت ۱۲ از فرط تشنگی دیگر تصمیم گرفته بودیم یا چادر بزنیم و یا برف آب کنیم. بدنهایمان خشک شده بود. اما ناگهان در کنار صخره ای ایستادیم که آب از آن می چکید. نیم ساعتی آنجا بودیم و تمام بطری هایمان را قطره قطره پر کردیم و دوباره به راه افتادیم. اصلا تصورش را هم نمی کردیم که پسنده کوه آنقدر دور و دست نیافتنی باشد. فکر می کردیم ساعت ۱۳ آن را صعود خواهیم کرد! ولی الان ساعت از ۱۳ هم گذشته بود! بیش از ۹ ساعت با باری سنگین و در مسیری صعب العبور حرکت کرده بودیم. دیگر رمق نداشتیم. ماهیچه های پاهایم می لرزیدند و دستانم از فرط فشاری که روی باتوم و کلنگ آورده بودم کاملا ضعیف شده بودند. یک آن نزدیک بود تسلیم شویم ولی نمی دانم چه شد که بلند شدیم و دوباره حرکت کردیم. دیگر حسی نسبت به حرکت نداشتم. هر لحظه قله دورتر می شد! اما می دانستم تسلیم شدن درست لحظه ای اتفاق خواهد افتاد که بسیار به پیروزی نزدیکیم. پس ادامه دادیم. دیگر نفس کم می آوردم و گاهی از فرط خستگی تلو تلو می خوردم. شش ماهی بود که کوه جدی نرفته بودم و فقط درس خوانده بودم.

 

ادامه ی مسیر تا قله

 

ساعت حدود ۱۸ بود که بالاخره نفس راحتی کشیدیم. بر روی گردنه چادر زدیم. غذایی خوردیم و به خواب رفتیم. می خواستیم روز بعد ساعت ۸ حرکت را آغاز کنیم و هدف بعدیمان گردنه ی سیاه سنگ ها بود. راهی طولانی پیش رو داشتیم و اگر به آنجا می رسیدیم یک نصفه روز دیگر پیش می افتادیم. از دوردست قله ی کلاچبند (۴۳۰۰ متر) با چهره ی سیاهش نگرانمان کرده بود. به نظر می آمد صعود سختی داشته باشد. بعد از آن چالون شرقی و غربی(۴۵۵۰ متر) دیده می شدند و بعد هم مسیر پر فراز و نشیب تا گردنه ی سیاه سنگها. گردنه ای که چشممان به آن خیره بود و هدف بعدی ما محسوب می شد

 

صخره های حدفاصل قله پسنده کوه تا گردنه ی مارشنو

 

گردنه ی مارشنو و کمپ ما

ادامه دارد…..

اشتراک گذاری در :

درباره سعيد نوروزي

پاسخ دادن

نکات : آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.